۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

راه راهرو عوض شد

از این به بعد اینجا می نویسم:

http://raahrow.blogfa.com

وبلاگ وطنی رو عشق است.

http://raahrow.blogfa.com

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

نفهمیدم مشکل از کجا بود

سلام به همه ی عزیزانم
من بالاخره بعد از سه هفته توانستم الان وارد بلاگر شوم
نفهمیدم ایراد کار از کجا بود امّآ هر چه بود نگذاشت من کارم را بکنم
در اولین فرصت، مثلاً فردا یکی دو نوشته تقدیم می دارم
باشد که قبول افتد و در نظر آید
در ضمن دارم سعی می کنم شکلک های ابراز احساسات رو در صفحه ی نظرات بگنجانم
ببینییییییییییییییییییییییییییییم

۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

جای من کجاست؟

احساس خطر، غریزه‌ات را فعال می‌کند. غریزه فریاد می‌کند زود باش، زود باش، بجنب، تلاش کن باید برای خودت کسی شوی! نگاه کن، نه برویی! نه بیایی، هیچ دیدبه و کبکبه‌ای نیست که نیست! تو هم باید مثل دیگران بهرمند باشی این گونه که تو می‌گذرانی اگر همین فردا اجل تو را با خود ببرد، فقط چند سال سوخت و ساز و هضم و جذب و خورد و خواب را از کف داده‌ای. اگر نگویم سود برده‌ای چندان ضرر هم نکرده‌ای انصافاً! سال‌ها گذشته و هنوز از مال دنیا جز همین تخت که روی آن نشسته‌ای و چند کتاب و چند تکه لباس چیزی بیش‌تر نداری. ببینم داشتن ماشین، دسته چک، حساب پرپول، خانه و جعبه کفش خصوصی با واکس و برس مخصوص چه مزه‌ای دارد؟! هیچ می‌دانی رد کردن پیشنهاد یک گردش، تفریح یا مسافرت کوتاه به خاطر عدم تمایل و فارق از ملاحظات مادی آن چنانی، چه اعتماد به نفس عمیق و حس رضایت زلالی می‌تواند به بار آورد؟ نه نمی‌دانی نه!نه! تو هیچ نمی‌دانی، هیچ!
حال نوبت پرده‌ی دوم نمایش است، توجه بفرمائید:
عقل وارد میدان می‌شود، آرام، متین، موجه و پر از اطمینان و درستی. از دیدگاه او عاقل نبودن اشتباه محض است چون پشیمانی و تشویش ره‌آورد پیروی از احساسات است. او توصیه می‌کند: مقطعی نگاه نکن و مطابق با اهداف معلوم و سودمند سنجش نموده، انتخاب یا رد کن. صبور باش و به موقع ثمره‌ی حلمت را برداشت کن. تو تنها استفاده کن، ثمر خود به بار می‌نشیند. هستی این وظیفه را به دوش می‌کشد و ماحصل را تقدیم می‌دارد. فقط همین تمرین کن تا عجول و نادان نباشی. این عقل عجب عاقل است! راست می‌گوید هر جا نگاه کنی اگر پیروی از او نبوده باشد چیز قابلی نصیب نشده.
حالا نوبت پرده‌ی سوم است، ذکاوت هنرنمایی می‌کند:
می‌گوید: درست است که کار بی حساب پیش نمی‌رود ولی گاهی لازم است بی حساب بودن را به حساب آورد. وگرنه حساب حسابی‌ات به انجام نمی‌رسد که نمی‌رسد. می‌گویی نباید تخطی کرد ولی چرا همه چیز را در نظر نمی‌گیری مگر تو ماشینی؟ هان، ماشینی؟ نیستی، احساس داری، نیاز داری. اصلاً مگر برای غیر از احساست تلاش می‌کنی؟ نیازت نباشد عقلت برای که و برای چه حساب کند، کتاب کند. بدهد دست تو؟! متوقع که عمل کنی بی هیچ کم و کاست. عاقل باش. زیاد عاقل باشی راهت را گم می‌کنی. بعضی اوقات لازم است کمی خلاقیت هدیه کنی به ذهن خسته و پژمرده‌ات وگرنه چشمه‌ی ذوقت می‌خشکد. مواظب باش!
به نظرتان پایان نمایش اینجاست؟ همه چیز به حساب آمده و چیزی از قلم نیافتاده. انصافاً همه‌ی طرف‌های دعوا حاضر شدند و آزاد حرف زدند و فکر می‌کنم مسأله معلوم باشد، نه؟
امّا نه! اکنون پرده‌ی چهارم(آخر؟!) است. اصل کاری یادتان رفت. پس من چه می‌شوم؟ من هم کسی هستم برای خودم. قرار نیست این و آن ببرند و بدوزند و من خواسته، نخواسته بپوشم. من می‌گویم حرف ذکاوت را قبول دارم. الان وقت آن است که کمی شاد باشم، جان خودم لازم دارم. دلم گرفته، هوا خنک، آرام و مطبوع است، حرف ندارد. درختان روبروی بالکن در نهایت زیبایی و لطافتند. کبوترها آزاد و رها پرواز می‌کنند. حتی ماشین‌ها به دور از آشفتگی خوب می‌روند و می‌آیند. مردم آرامند و آرام. امّا دل من گرفته، بدجوری گرفته. قلبم مثل یک کوه سنگین و مدفون شده است. تصور نمی‌کنم چیزی بتوانم پیدا کنم که بتواند مرا شادمان کند. آرامش ببخشد. کاش خوابم می‌آمد ومی‌خوابیدم. آن وقت به یاری او فراموش می‌کردم. خاموش می‌شدم. بعضی می‌رقصند تا به یاد آورند و بعضی تا فراموش کنند. کاش می‌شد برقصم. شادی کنم. کاش کسی می‌توانست نزدیکم بیاید. نزدیکِ نزدیک تا وارد شود و بر سطح دور افتاده‌ی سیاره‌ی با خون فرش شده‌ی قلبم با کفش‌های خاکی‌اش، نقشی ماندگار حک کند، تا رصدکننده‌ی وفادارش،غمگین نباشد که تنها سیاره‌ی مورد توجهش، متروک است و بی‌حاصل! بی‌کس!

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

ببینید شما چیزی می فهمید.

نیم ساعت پیش خواهرم با ایرانسل دوستش که طرح داشت تک زد ببیند خوابم یا بیدار، عمو یادگار، بیدار شدم. خواستم جواب ندهم، به سختی خوابم برده بود. به فکر فردا هم بودم که صبح را از دست می‌دهم. امّا دوستم هم هم‌زمان پیامکی داد که در آخر نوشته می‌آورم. چند روزی بود که در به در به دنبال یک نرافزار تحلیل اجزای محدود در محیط مکانیکی می‌گشتم. به غیر از اینترنت که همه پولی بود، ردی از آن پیدا نکردم و شب به یاد همین دوستم افتادم. این هنوز داخل گود پی علم دویدن است. گفتم شاید بتواند کمکم کند. پیامک زدم پرسیدم ABAQUS یا COSMOL می‌شناسی، گفت شنیده‌ام. خوشحال شدم و خواب از سرم پرید. بعد از او به خواهرم پیامک دادم که بیدارم. تازه خوابیده بود. جواب داد و احوال‌پرسی از هم کردیم. هم چون دوستش قرار بود از 3 تا 6 حرف بزند و هم چون خوابش می‌آمد و هم چون حرف زیادی هم برای گفتن نداشتیم! صحبت 5 دقیقه‌ی دقیق تمام شد. هنگام صحبت چند تکه از پنیر که در بالکن گذاشته بودیم تا خراب نشود، خوردم. بعد دیدم خوابم نمی‌برد گفتم یک ساعتی درس بخوانم. خسته که شدم بخوابم، به جای غلت زدن در رختخواب. مشغول بودم ناگهان احساس کردم از درون کاملاً خالی شدم. احساسی بسیار عمیق و مؤثر بود. به قدری پرزور و گیرا بود که انگار نه انگار این چند هفته چه ذوق و شوقی برای آموختن زبان و کار با ABAQUS داشتم. همه چیز رنگ باخت. دقت کردم. احساس همراه با ادراک یک بوی خاص که وجود خارجی نداشت ولی کاملاً حسش می‌کردم و ته مزه‌ی تلخ باقی مانده از پنیربود. گشتم دنباله‌ی این ته مزه به پنیر‌های سربازی برگشت. حالم به هم خورد. بو را بیش‌تر احساس کردم، می‌خواستم تمام اعماء و احشائم را بالا بیاورم. دقیق‌تر شدم دیدم بیداری این وقت شب، در حالی که همه خوابند ولی تو برای نگهبانی دادن با زحمت زیاد برمی‌خیزی واقعاً چندش‌آور است، خصوصاً اگر هر روز خسته و اوراق باشی و هر چند شب هم ناچار به پاس دادن؛ وقتی آزاد هستی اگر بیدارت کنند وقتی منگ خوابی به هیچ چیز در دنیا فکر نمی‌کنی غیر از این که هر جور شده برگردی به رختخواب، امّا اجبار عمیق سربازی بر این کشش سهمگین هم غالب است. توجهم را به گوشی‌ام، کتابم، 2 فرهنگ لغت انگلیسی‌ام، پتوی زیر پایم و شلوار راحتی که به پایم بود و کتاب ریاضی‌ام که به انگلیسی بود سوق دادم و یادم آمد که در آن فضای پلشت هیچ کدام نبود. پنیر بود، ولی فقط همان 5 دقیقه‌ای که می‌دادند. چای و نان هم همین جور. نیمه شب اگر تشنه می‌شدی باید پوتین و فرنچت را هرچند دکمه‌هایش را یکی در میان بسته بودی می‌پوشیدی و 2 طبقه را خواب‌آلوده رد می‌کردی تا از شیر، آب ولرم بخوری. خوب یادم آمد آن بو، بوی تنها شوینده‌ای بود که در اختیارمان بود. صابون‌های آبی رنگی که به سفارش ارتش تولید می‌شد. به آن چیزی اضافه کرده بودند تا بتواند ساس‌ها را بکشد و ما همه چیزمان را از سر ناچاری با آن می‌شستیم.
از سربازی و آن محیط پلشتش با آن بوی تهوع‌آورش که همه جا پر بود حالم به هم می‌خورد.
از کشته شدن در راه وطن حالم به هم می‌خورد.
از رشادت، از شهادت، از کشته شدن به خاطر حماقت‌های عده‌ای دیگر حالم به هم می‌خورد.
این هم آن پیامک مسخره:
از دیونه می‌پرسن چرا دیونه شده؟
می‌گه:
من یه زن گرفتم که یه دختر 18 ساله داشت، که دختر زنم با بابام ازدواج کرد. پس زن من مادرزن پدر شوهرش شد. دختر زنم پسری زایید که داداش من و نوه‌ی زنم شد، پس نوه‌ی من هم بود. پس من پدربزرگ داداشم بودم. زن من پسری زایید و زنِ پدرم که خواهر ناتنی پسرم بود، مادربزرگ اون شد، پس پسرم داداش مادربزرگش شد و من خواهرزاده‌ی پسرم. پس پسر من دایی برادرم، پدرم شوهرخواهرِ پسرم و من پدرزن پدرم و پسرم دایی من و من پدربزرگ برادم شدم و زنِ پدرم دختر من و من پسر اون و پسر برادر مادرم. خلاصه یه دفعه سر از تیمارستان در آوردم.
حالا شما بگید من حق داشتم بی‌خواب بشم و اون احساسات قمر در عقرب رو بازیابی کنم یا نه؟!

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

?Which is more beautiful

روزگاری در دیاری آوازه‌ی قلب زیبای جوانی مدت‌ها بر سر زبان‌ها بود. قلب جوان شاداب، تازه، براق، جذاب بود و بی‌نقص و آسیب. خبر آمد می‌گویند قلب پیری هست که زیباتر از قلب جوان است. جوان کنجکاو و حساس شد. به دیدار او رفت. قلب پیر، پر بود از زخم‌ها و خراش‌های برجای مانده از گردش روزگار، امّا زیبایی فراوان آن جوان را شیفته ساخت تا آنجا که عاشقش شد و تکه‌ای از قلب خود را پیشکش و به جایش و نه در عوض قسمتی از قلب خراشیده‌ی پیر را جایگزین کرد.
جای زخمی از عشق پیر بر سطح صاف قلب جوان، چون پاره‌ی ماه بر آسمان تاریک، آشکارا می‌درخشد و قلب دیگر چون گذشته اعیان، جوان و دست‌نخورده نیست. امّا به اذعان همگان زیباتر شده است!
بسیار زیباتر!
یادآوری از داستانی کوتاه که خیلی قدیم خوانده بودم. نه یادم می‌آید اصلش چه بود و نه مال که بود.

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

از کرامات شیخ ما این است...

معمول است که دنائت و تعالی پدیده‌ها را نسبت به هم، با زیربنا و روی‌ساخت بودن یکی برای دیگری بیان می‌کنند. بزرگان برقراری امکانات بنیادی را مانند خوراک، پوشاک، مسکن و ... پیش‌نیاز شکل‌گیری تمدن فاخر بشری می‌دانند، و مثلاً می‌گویند: تفکر متعالی‌تر از تناول است. با این حال به گفته‌ی عرفا فکر وقتی کار می‌کند که شکم پر نباشد و می‌بینیم که فکرِ همه، پر کردن شکم است، یعنی نقض غرض!
امّا نکته اینجاست که تفاوتی پایه‌ای وجود دارد بین تفکر و تقلا. با این نگرش شاید بعضی اشراقات و ارادات بیش‌تر قابل موشکافی باشد.

۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

چی برای چی؟

جالبه! آدم‌ها وقتی بیش از اندازه در خود غرق نیستند و حواسشون به هم هست، به شکل طبیعی رعایت دیگران رو می‌کنند. و در این شرایط دیگر نیازی نیست در حمام یا توالت رو از داخل کولون کرد. چون همه قبل از ورود، خالی بودن رو وارسی می‌کنند. امّا وقتی محلی خیلی خلوته و کسی نیست میزان برخورد هم‌زمان افراد در یک موقعیت مشابه مثل حمام خیلی کم‌تر از پیش می‌شه و به شکل طبیعی افراد احساس نیاز به وارسی کردن قبل از ورود رو از دست می‌دن، گذشته از این فضای خلوت جهت غور در خویشتن مناسبه. پس دقیقاً این همون زمانیه که نیاز به کولون کردن در هست و اساساً اگر در چنین موقعیتی برای فرد داخل حمام اتفاقی بیافته با توجه به نبود دیگران، نیاز هست در خیلی راحت باز بشه ولی نمی‌شه!
اون جالبه‌ی اوّل متن مال اینجا بود که:
جالبه! آدم‌ها برای قضای حاجات مختلف قیودی رو بر خود بار می‌کنند که تناقض آشکار این قیود با نیازهای حیاتی‌شون تأمل برانگیزه!
قانون برای احقاق حق ابداع شد ولی مردم وکیل می‌گیرند تا قانون حق آنها را پایمال نکند!
جای تعجبه!
تحت تأثیر داستان کوتاه قانون از فرانتس کافکا.

۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

به نام خدای غم

به بلندای اندوه سردار شکست خورده‌ی در زنجیر، سرشارم از گلایه‌های حست‌بار و اکنون، اینجا، غم حاکم بی‌دادگر است.
کافی است لحظه‌ای از خود غافل شوم و ذهنم یک دم رها شود به حال خود، بی‌درنگ بغض غالب می‌شود و اشک جاری.
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند------------------بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند
راستی اگر آدمی نمی‌توانست گریه کند چه می‌شد؟!

۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

محض خالی نبودن عریضه

سلام به خودم و شما
از آنجا که این ایام بسیار گرفتارم
روزهای امتحان است و دسترسی ام به این-تر-نت خیلی سخت است
اینجا سوت و کور است
بیش تر از قبل
امّا چنان نماند
چنین نیز نخواهد ماند
نظرم درباره ی عشق تغییر بنیادین کرد
عشق بدون پیشینه
یا به عبارتی
عشق در نگاه اول
Love at first sight
مردود اعلام می شود
چون در 99 درصد از موارد بی بنیان و اشتباه است
ما مخلصیم
پایدار و سر فراز باشید

۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

خرافات

وقتی می‌خواهید کودک را به انجام کاری که درست می‌دانید وادارید، نباید او را مجبور کنید آن کار را انجام دهد، چون او هنوز کاملاً سالم است و فقط کاری را می‌کند که دوست داشته باشد. و خوب حالا او چه چیز را دوست دارد. بنده‌ی خدا آن قدرها هم که ما فکر می‌کنیم بی‌مسئولیت و خوش‌گذران نیست. او آن چه را بفهمد و بتواند با آن قرابت برقرار کند، دوست دارد و کودک زودتر از هر چیز خوبی و بدی را می‌فهمد، قبل از اینکه حتی حرف زدن را یاد بگیرد و حتی قبل از اینکه حرف‌ها را بفهمد، چون خوبی‌ها و بدی‌ها بر اساس یک منطق بنا شده‌اند و کودک که در پی یافتن ارتباط، بین داشته‌هاست این ارتباط منطقی و منسجم را پیش از همه کشف می‌کند، پس اگر می‌خواهید او را به کاری که فکر می‌کنید درست است وادارید، به او بفهمانید که آن درست است، خوب است.
بر اساس بارقه‌های دریافتی از پاراگراف آخر صفحه‌ی 105 کتاب چشم‌هایش.

۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه

إنی معکم حیثُ یشاء

اگر از صمیم قلب تمایلی باشد در تو به سوی خوبی و درستی ، آنچه آن را حقیقت می‌نامند ، در لحظات نامشخص ، چیزی از عمق لایه‌های پنهان وجودت ، گمنام و ناشناس کاری می‌کند تا بشناسی راه را از بی‌راه . انگار یک نفر همیشه مواظب توست . طبیعت پیچیده سرشت تو پیش از آنکه تصمیمی بسازی آن را می‌بیند و بر اساس خوی پاکیزه‌ای که خداوند نزد او ودیعه نهاده ، می‌کند آنچه باید بکند . انگار خدا همیشه مواظب توشت .
این است معنای : همان که می‌خواهی ، می‌شود !

۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

سوغات شکست

من چیزهای فراوان ارزشمندی در این سال های سگ دو زدن به چنگ آوردم، چیزهایی که خیلی ها از آن محرومند. امّا این ها را نه فقط به خاطر موقعیت غیر معمولم بلکه به خاطر تلاش فراوانم در کشف هر آنچه حقیقت می نامند هدیه گرفتم.
من راضی ام ولی با کوله باری از غم و سرشکستگی، سوغات شکست.
مواظب باش نشکنی که شاخه اگر شکست هرچند طبیعتش را تبعیت کند و پایدار بماند که ثمری به ثمر بنشاند، عاقبتش شکستن زیر بارِ بَرَش است تا باغبان بَرَش را جدا کند و آنرا بی اعتنا به گوشه ای پرت کند.

۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

خواب

صدا خیلی ضعیف و خفه از او منتشر می‌شد، آن‌قدر کم‌جان و بی‌حال بود که این شک در من رشد کرد که نکند آنها نیز وجود خارجی ندارند و فقط به درخواست شدید، عاجزانه و رقت برانگیزِ عمق تنهایش، با ترفند قدیمی امّا بی‌نقص تخیل، وارد میدان شده‌اند تا تلاش بی‌ثمرش هرچه بیش‌تر تحقیر آمیز، مضحک و آزاردهنده باشد.بساط نمایش در یک منطقه‌ی دور افتاده بود،جایی که قدیم‌ترها مشتی بی‌چاره از سر اجبارِ روزگار سالیان کوتاه عمر خود را با زحمت فراوان و ناکام، لحظه لحظه جان کنده بودند تا لولیدن کورشان در هم، مثل برق با یک چشم به هم زدن ناظر بی اعتنا که دردشان را نمی‌فهمد و به نفهمی آنان لعنت می‌فرستد، بگذرد. اطراف صحنه ناشیانه با پارچه‌های چین‌دار قرمز و یک رشته لامپ تنگستن، با نور زردی که تنها روشنایی آنجا بود، چشم را می‌زد و در عمق صحرای سیاه که به خوبی محیط بود و هر باریکه‌ی ضعیف امید برای رهایی را به خوبی می‌کشت گم می‌شد، تزیین شده بود. چوب‌های زیر پا امّا هرچند قدیمی، محکم و قطور بودند و هنگام راه رفتن هیچ صدایی از آنها برنمی‌خواست. انگار که هزاران متر بتون مسلح برای پنهان کردن راز یک قتل هولناک روی هم انباشته و محکم شده باشند. مجری ماجرا از خورده شدن روح محکومش خوب لذت می‌برد. هر چهار جای کنارش که برای کامل شدن صحنه از صندلی‌های پایه بلند که با مفتول کلفت و زنگ زده ساخته شده بودند، خالی و رنگ و رو رفته بود. سایه‌ها بیش‌تر غالب بودند تا روشنایی. هر از چندی که کیفش کامل می‌شد سه چهار تا فحش و ناسزای اساسی شلیک می‌کرد تا عیش کامل محکومش، اکمل شود. این‌ها را که گفتم او نه می‌دید و نه می‌شنید. من بعدها برای آرام کردن ذهن کنج‌کاوش که وحشت بر آن مستولی بود، به او گفتم. آن‌چه او یاد می‌آورد فقط سایه‌های گنگی بود که در چارچوب مستحکم اسکلت ساختمان گیر کرده بودند.
نمی‌دانم از کجا این طور به نظرش آمده بود که اگر بتواند خود را از راهرو عبور دهد و پای آینه‌ی دست‌شویی یک کف آب به صورتش بپاشد، قائله پایان می‌گیرد. راه حل همیشه خیلی ساده و بی‌معنی، مثل همین یکی تقریباً از همان اوایل، به شکل وحی‌گونه‌ای به او الهام می‌شد و بعد از آن دیگر ذهنش حتی از کنار مرزهای هاله‌ی عظیمِ این سؤال هم نمی‌گذشت که، چرا؟
شاید این فکر به نظرتان بیاید که سخت‌ترین و جان‌کاه‌ترین تجربه؛ تنها، کوچک و متهم بودن است، هنگامی که خانواده از سر دل‌سوزی مشغول تنبیه بی‌رحمانه و صمیمانه‌ی کودکی است که ترس از اشباح پنهان شده در هزار توی گوشه‌های مبهم خانه-اشباحی که باز از سر دل‌سوزی و برای بازداری او از رفتن به مکان‌های ممنوعه به جانش انداخته‌اند.- تمام شب لعنتی را با چشمان باز، ترسیده و منتظر سحر کرده است.
یا شاید بشود گفت شما عاقل‌تر و بالغ‌تر از این حرف‌ها هستبد که هنوز هم در اوهام گنگ و مسخره‌ی کودکی، مثل بجه‌ای که در فضولاتش دست و پا می‌زند و گرمای آن او را به کیف می‌رساند، پرسه بزنید و اوقات گران‌بهای اقتصادی‌تان را سر این خذئبلات هدر دهید و در جواب بگویید، وقتی تمام عمرت، همه‌ی تلاشت، آمال و آرزوهایت و هر چه که داری را بر سر هدفی می‌گذاری؛ سال‌های سال زحمت و انتظار را به دوش می‌کشی تا بالاخره از نکبتِ سرگردانی و زندگی گله‌ای رها شوی و به جایی برسی تا در آن امکان زندگی کردن و بهره‌ای از زندگی بردن فراهم شود، امّا ناگاه نسیم آرام نابودی با قهری عجیب که تو را ناتوان می‌سازد، همه‌ی آن‌چه برایش جان کنده‌ای در مقابل چشمانت بر باد فنا می‌دهد، لحظه لحظه‌ی بر باد رفتن چکیده‌ی جانت، جان کندن است.
شاید تأثر برانگیزتر باشد اگر بگویید، سرکردن لحظات بی‌پایان به امید گوشه‌ی چشمی از معشوق-معشوقی که طبیعت، او را از تو متنفر آفریده است.- تا وقتی که بعد از هزار بار ساختن و شکستن اراده‌ی پولادینِ روبرویی با حبیب و گشودن عقده‌ی دل پیش تنها محرم، هجمه‌ی بی‌رحمش تو را از زندگی روی‌گردان و مشتاق مرگ سازد، سوختن است و ساختن.
اگر می‌گویید فرو ریختن هر آن‌چه که نامش را اطمیان، پیوند، عاطفه، تکبه‌گاه و اعتبارِ محبت بگذارید روی تمام آن‌چه که داری، خاموش‌ترین، دردناک‌ترین و عمیق‌ترین چالش و درد است، شاید هیچ بشری را نتوان یافت که بر حال شما تأسف نخورد.
امّا دردی بالاتر از همان که گفتنم نیست.
دست‌هایت، پاهایت، تمام بدنت کرخت و بی‌حس می‌شود. جز سنگینی و دردی نامفهوم چیزی از آنها عاید نمی‌شود. تمام تلاشت برای رسیدن به یک نفس عمیق که تو را رهایی بخشد به خس‌خس کردنی بیش منتهی نمی‌شود. هر دم جان بر لب می‌آید و می‌ماند. نه می‌رود تا خلاصت کند، نه به جایش باز می‌گردد تا رهایت کند. لاشه‌ی مرگ پلک‌هایت را به اندازه‌ی تمام عقده‌های در هم تنیده‌ات سنگین کرده است. دردی شدید مثل یک زنبور سمج در کاسه‌ی سرت وز وز می‌کند و به هر سو می‌خورد و تنها راه خروجش را با وسواسی بیمارگونه بسته‌ای تا مبادا هنگام خروج تنها راه ورود باریکه‌ی هوای مرده را ببندد. تقلای بی‌رمقت برای رعشه‌ای ناگاه، همگی سراب بودن‌شان را در نهایت به رخت می‌کشند و تو می‌مانی و آرزوی بیداری، در حالی که مرگ لب‌های ترک برداشته‌اش را بر لبانت می‌نهد، سنگینی تنه‌ی سیاهش را روی سینه‌ات می‌اندازد و دستان قدرتمندش را بر گرداگرد تنت حلقه می‌کند و چنان با تو عشق‌بازی می‌کند که گویی رستم با زیبای خفته تا تو بمانی و آرزوی مرگ.

۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

شب قبل از خبر مورد انتظار بود

طالع نحس من ای داد کجا باز شود
مرگ این زندگی شوم کی آغاز شود
جان به لب بود و امیدم همه جان دادن بود
مرگ بر بودن من، زندگی ام مردن بود
اشک افسوس نیامد، ولی آمد هر بار
غم به مهمانی دل، بغض به دم، رنج به بار

۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه

بزرگ شدن

احساس غمی گنگ تا یاد با من بوده است، وقتی با چرتکه‌ی عرف و گفته‌های مردم می‌سنجم با پیش رفتن در زندگی و قرار گرفتن در متن آن می‌بایست این غم گم شود. امّا وقتی نیک می‌نگرم، در می‌یابم هر آنچه مردم به نام بزرگ شدن و از یاد بردن می‌خوانند درمن نیست و آنها این‌ها را اشتباه فهمیده‌اند، آنها فراموش نمی‌کنند، خود را به فراموشی می‌زنند و اگر هم موفق شوند، بالاخره روزی زخم کهنه سرباز خواهد کرد. آن روز اگر پیر شده باشی رنج ناتوانی و دست بسته بودن چنان ویرانت می‌کند که به زحمت بتوانی به یاد بیاوری روزی جوان هم بوده‌ای، عاشق و کودک هم بوده‌ای.
گفتم کودک، کودک
کودک تا کودک است همه چیز او را شاد و راضی می‌کند، امّا وقتی بزرگ شد، وقتی مرد شد، زن شد. وقتی شخصیتش شکل گرفت آن وقت است که بعضی را می‌خواهد، بعضی را نه. بعضی او را شادمان می‌کند، سر شوق می‌آورد و بعضی برعکس.
دیگر از آدم‌ها خوشش نمی‌آید به جز معدودی، جز انگشت‌شماری از آنها را دیگر دوست ندارد. سال‌ها می‌گذرد و این سؤال برایت کم‌کم حل می‌شود که چرا بعضی آبی دوست دارند، بعضی سبز. چرا بعضی تنها خوش‌ترند، بعضی در جمع. چرا بعضی این جور لباس می‌پوشند، بعضی آن جور و چرا ...
و چرا خانه‌ی كوچك ما سیب نداشت.

بد نبود یه کمی شانس با ما یار بود.

قلبتم از دردم می‌سوزد. می‌دانستم که آخر به اینجا می‌کشد امّا باز نتوانستم خودم را نگه دارم. اگر در میان جمع نبودم حتماً با صدای بلند گریه می‌کردم. همین حالا هم اگر کسی در چهره‌ام نظر کند با نگاهی کوتاه خواهد دید که دلم چه خوار و زبون شده است، که چگونه بلند بلند گریه می‌کند. برای همین است که روی از همه می‌پوشانم.
هوان بارانی است. باران نرم نرم می‌بارد امّا غـــــــم بی‌رحم و طوفانی جانم را آشفته می‌سازد. پایه‌ی همیشگی همه‌ی احوالاتم در هر کجا، در هر زمان او بوده و هست، او که باوفاتر از او هنوز ندیده‌ام. نمی‌پسندم تو را بی‌سپاس وانهم و می‌ترسم وقت رفتنت فرا رسد و با دعایی که در حقت به حق می‌گویم، پای‌بند خویشم سازمت بمانی و بماند بر دل که بی تو لحظه‌ای شادمان باشم. پس تا هستی مهربان باش و مدار کن با من که بی تو هیچم و گاه رفتن بی هیچ گلایه‌ای برو تا بی تو زیر تن‌پوشی از خاک سرد و خاموش آرام گیرم.
برو خدا به همراهت،
غم نبینی.
سه‌شنبه 13:45
24/2/87
13/5/2008

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

تاریک و غریب یا غریب و تاریک

امّان از نبود شوق برای زندگی ، نامش را تنبلی بنه ، بگو کم خردی است ، یا از روی ضعف ، ناتوانی و راحت طلبی . امّا برای من همیشه سؤال بوده که چرا دیگری که کنار من بوده اینچنین متفاوت است از من ، همان گونه که من از او .
هر کس به گونه ای جهان را می نگرد ؛ یکی روشن ، آشنا ، معلوم و موفق و دیگری تاریک ، غریبه ، مجهول و مهزوم . امّا هر دو در یک دنیا هستند و چه بسا از نظر امکانات بیرونی آنکه ضعیف تر می نماید غنی تر باشد . امّا بخواهی نخواهی آب پای درخت میوه جز میوه و ثمر چیزی به هم نمی رساند . ولی با این حال همه تلاش می کنند و تفاوت آدمی با بقیه در این است که می تواند شکوفا شود و نه ؟! نه ، این طور نیست اگر دانه ی علف هرزه باشی و فرصت رشد پیدا کنی علف هرزه خواهی شد . آیا آدمی می تواند چیزی غیر از آنچه هست بشود ؟ آیا افکار نامفهوم و مخرب از ذهنی آباد و سالم برمی خیزد یا از ذهنی بیمار و معیوب ؟
برای بهتر شده باید تغییر کرد . از اینجا باید رفت به آنجا ، آنجا که بهتر از اینجاست و این است حقیقت هستی که چیزی ساکن نیست و حرکت ذات جهان است . امّا نقش من در این بهتر شدن چیست ؟ من چیستم ؟ آیا آنم که می گویند فکر می کند ، تصمیم می گیرد و عمل می کند یا چیزی دیگرم که نمی دانم ؟
آن منِ من کو ؟ کیست ؟ کجاست ؟ چرا اینقدر مرموز و گریزان است ؟ او را نمی یابم و آنگاه که می یابم جز لحظه ای چون ماهی لغزان در نزدم نمی ماند .
واقعیت این است دستگاهی که درست برپا شده باشد و به درستی تغذیه شود همان را که از او می خواستند می دهد ، پاکیزه و درست . درست مثل یک فرشته ، درست مثل خدا .
امّا من خدا نیستم من ، منم .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

تنگ شکسته

وجودم خسته‌ی چشمت
غمت واداشت از رفتن دلم را
نشستم در میان غم شکفتم دُر، شکستم دل
غرورم جام زرینه، شراب ناب شیرینم
شکستش ساق سیمینت
گسستم بی حضورت قید ماندن را، کجا رفتم؟
دلم ماهی، دلم رفته
زخشکی لب فرو بسته
به دامت صید بی جانم، به جانت راست می‌گویم
ز قهرچشم مستت نازنینا ز آسمان هم چشم بربستم
مگر مهرت بتابد تا ببینم باز چشمت را
چه می‌گویم؟ چه می‌گویم؟
گرفته، زیر لب، تنها، هراسان، گنگ می‌گویم:
کجا پایان این راه است؟!
دریا کو؟!

23/2/87

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

نفرت

متنفرم از این دنیا
از امروز و فردا و دیروز منزجرم ، قلبم از درد نای تپیدن ندارد . کاش مرگ به فراوانی دروغ پیدا می شد تا سهمی هم از آنِ من می شد ، کاش می آرمیدم و دیگر برنمی خواستم . کاش می شد همه کس مرا فراموش می کردند و جایی می رفتم که هیچ کس حتی نامم را نمی دانست .
تنفر خمیرمایه ی وجودم است اما عشق و محبت وصله ای ناهمگون . هرچند بسیار می کوشم مهربان باشم و دیگر عادت کرده ام به مهربان بودن و دیدن ناراحتی دیگران بسیار برایم سخت است اما هر لحظه که عمق وجودم خودنمایی کند هیولایی پرده برمی کشد که از زجر کشیدن دیگران و بدبختی آنها آنچنان نعره ی سرمستی سر می دهد که چشمان بی فروغش لبریز از اشک می شود و در پی آن از اینکه بدنش را با قلاب ماهی گیری تکه تکه کند تا لحظه ای که مرگ را با آرامش در آغوش کشد ، لذتی بی حد و غیر قابل وصف می برد .
تبحری عجیب و تحسین بر انگیز برای تبدیل کردن هرچه خوبی و خوشی است ، به وسیله ای برای رنج بردن در خود می بینم .
خدا هم از اصلاح من ناامید شده است . زجر کشیدن روح عالم در تلاش ناموفق برای بازگرداندن سلامت به من خشنودم می کند . هرچند توهمی بیش نیست از او انتقام می گیرم ، به کرّات گفته ام و به حق باز هم می گویم بارزترین خصوصیت در من نفرت است ، نفرت .
احساس می کنم زن هرزه ای بیش نیستم ، زنی که گرفتن پول بهانه ای است برای خود فروشی اش .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه

حسرت

دی‌شب در خواب آن که دوست می‌دارمش با دو دوست همراهش به آن جایی آمد که من نشسته بودم. با همان لباس‌های همیشگی، با همان سر و شکل و همان قدر سرسنگین و نامهربان. امّا در نظرم خیلی زیبا جلوه می‌کرد.
محبت یک سویه جز زجر و زحمت، سرافکندگی و پشیمانی ثمری ندارد. امّان از عشق بی‌پایه، که اگر پایه داشت دو طرف داشت.
برادرم راست از قول جورج برنارد شاو گفت که عشق مثل باد روده است تا موقعي که در وجود توست خودت را ناراحت مي‌کند و زماني که ابراز مي‌شود ديگران را مي‌آزارد.

او تنها کسی از مادینه‌ها بود که در خواب از دیدنش بسیار شادمان می‌شدم و برای ارضای جنسی به بزم شبانه‌ام نمی‌خواندمش.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

کلاه

امیر هر چه می‌گفت به گوش کسی نمی‌رفت ، انگار اصلاً نمی‌شنیدند ، شاید حق هم داشتند ، آخر خود داشتن یک کلاه ورزشی چقدر می‌توانست مهم باشد که حالا او اصرار داشت بخرند ، حتماً هم آن جور بخرند که او می‌گوید . در بازار گشتی زده بودند و معلوم شده بود جنس‌های موجود در مغازه‌های یک شهر کوچک ، آن قدر تنوع ندارند تا هر کس مطابق سلیقه‌اش چیزی مشخص انتخاب کند . فروشنده‌ها ، بیچاره‌ها کف دست‌شان را بو نکرده بودند که یک دفعه به سر امیر می‌زند تا یک کلاه ورزشی با قاچ‌های قرمز و آبی و نقاب سفیدِ بلند داشته باشد . اگر می‌دانستند دلیلی نداشت نگردند و نیابند و نیاورند برای فروش . تازه حتی اگر موجود هم نبود چون فروشنده بابت سفارشش پول می‌داد تولید کننده‌ها آنچه را که او می‌خواست درست همان جور که امیر می‌گفت ، برایش می‌دوختند . کافی بود می‌دانستند سفارش ، کلاه ورزشی با نقاب سفیدِ بلند و قاچ‌های قرمز و آبی است ، همین . آنگاه می‌دوختند و می‌فروختند . فروشنده هم می‌خرید و و می‌آورد و می‌فروخت و پدر امیر هم می‌خرید و می‌داد به امیرو ماجرا تمام می‌شد . امّا نشد چون آنها نمی‌دانستند این کلاه چقدر مهم است .
مادر گفت : " خوب امیر جان ، مادر یک کلاه دیگر بگیر ، خوب! ببین این یکی چقدر قشنگه ، نقابش هم بلنده ، همون جور که می‌خوای ! "
پدر گفت : " پسرم سخت نگیرمی‌خوای همون کلاهی رو بگیریم که تو مغازه‌ی آقای خیراندیش دیدی ؟ همه چیزش مثل همون بود که گفتی ، فقط نقابش سبز بود . "
امیر گفت : " نه ! نه بابا حتماً باید سفید باشه ! "
پدر عصبانی شد و گفت : " این که مهم نیست نقاب کلاه سفید باشه یا سبز . اصلاً نقاب کلاه برای اینه که آفتاب آدمو اذیت نکه ! ببینم اصلاً من نمی‌دونم کلاه ورزشی نقاب‌دار به چه درد تو می‌خوره ؟ بچه‌های امروزی چقدر پرمدعاشدن به خدا ! قدیما ما همین که یک لباس داشته باشیم که بپوشیم برامون آرزو بود. حالا اگه اندازش زیاد بزرگ نبود ، دیگه می‌شد همونی که خوابش رو می‌دیدیم . دست دوم بودن که عادی بود . حالا ! لا اله الا اله ! "
امیر رنجید ، کمی مِن و مِن کرد . با خودش می‌گفت : " من که چیز زیادی نمی‌خوام . فقط یه کلاه می‌خوام ، یه کلاه که نقابش سفید باشه و ... "
خلاصه کلاه پیدا نشد و خریده نشد و امیر هم آن را بر سر نگذاشت . کودک قصه‌ی ما هنوز هم بعد از سال‌ها به نرگس فکر می‌کرد ، به نرگس و زیبایی‌هایش . هر بار که یادش می‌کند موهای رو شانه ریخته‌اش و نرمی بازویش ، تازه و روشن هویدا می‌شود .
در زمانِ تبِ کلاه ، امیر نه سالی داشت و نرگس سال دوم دانشگاه ، نقاشی می‌خواند . آن روز عصر مادر امیر و نرگس برای آرایشگاه رفتند بیرون . امیر چند ساعتی پیش نرگس ماند تا مادرش برگردد . نرگس هم پوسترهایی را که جمع کرده بود نشان امیر داد تا حوصله‌ی مهمانش سر نرود . امیر از کنار تابلوها گذشت ، دزدکی به وسایل آرایش نرگس نگاهی کرد و با اینکه نفسش بند آمده بود نفسی عقیق از بوی لباس‌های ادکلن زده‌ی نرگس پر کرد و با آرامشی ساختگی کنار او نشست . نرگس برای امیر خیلی جذاب و مرموز بود . وقتی کنارش می‌نشست تا پوسترها را ببیند ، حالی دست می‌داد . شور و انتظاری بی‌پایان .
در یکی از پوسترها نرگس یک نفر را با ناخن انگشت کوچک دست آن طرفی نشان داد و گفت : " این یکی خیلی خوش تیپه ! ببین چه کلاه قشنگی داره ، بهش می‌آد ! "
در نگاهش به وضوح معلوم بود که دوست داشت الان با او باشد ! با او !
و آن پسر کلاهی داشت با نقاب سفیدِ بلند و قاچ‌های قرمز و آبی و یک مارک که حالا دیگر از پس سال‌ها درست معلوم نبود چیست ! امّا هنوز هم هر بار که یادش می‌کند موهای رو شانه ریخته‌اش و نرمی بازویش ، تازه و روشن هویدا می‌شود . آن قدر تازه که هوس می‌کند کلاهی بخرد با نقابی ؟ با نقابی ؟ نه ! کلاهی بدون نقاب از جنس پارچه‌ی پشمی نازک مثل همان‌هایی که این روزها مد است بدون مارک .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه

دروغ

قلب پاک و ساده از دروغی که به اجبار بر گردنش آویخته شده ، سنگینی و پشیمانی جبرآلودی را تجربه می کند .
شنیدن صدای سهره ی خوش الحانی که هر از چندی با خود نسیمی خوش از سرزمین خوشبختی به همراه می آورد ، شانه های فاسد و وامانده ی اسب پیر را چون گاری پر از علوفه ی هر روزه می فشارد . قلبم به قدری سنگین شده که برای هر حرکتش تمام التماس های جسم بی جانم را تقدیم می کنم . ابر سیاه مرگ سایه ی پایدار و بی پایانش را اغماض نمی کند تا تابش گرم خورشید کرم های نخوت را فراری دهد و قیر یأس ذوب شود . تنم به پیروی از روحم مرگ را تمرین می کند . با سیاهی آنچنان خو کرده ام که نور جز ترس و اضطراب نویدی دیگر نمی دهد .
کاش می توانستم گریه کنم .

۱۳۸۷ فروردین ۲۶, دوشنبه

به خاطر تولد برادر زاده ام

به نام دوست
چه احساس زیبایی است ، حس دیدار پیام‌آور خداوند مهربان .
تاگور گفت :
"هر نوزادی با خود این پیام را دارد که هنوز خدا از انسان ناامید نشده است . "
اکنون دوباره تو گفتی ، تو ، که هنوز از ما ناامید نشده است .
کیان جان تولدت مبارک و
سپاس بی‌پایان تقدیم به پدرت و خصوصاً مادرت

۱۳۸۷ فروردین ۲۴, شنبه

هنر افشای راز

بعد از دیدن یک برنامه مربوط به مراحل کار یک استاد نقاشی که سعی داشت در فضایی خاص و آمیخته از ابتکار ، اتفاقی بودن ، هماهنگی با احساسات ظریف درونی و بازیابی خاطرات موثر دوران گذشته (نوستالژی) اثری بدیع و جالب و جاذب پدید آورد ، نکته ای مرا به خویش متوجه کرد . اساسا غیر از عوامل فنی و زیبایی شناختی آنچه اثری را جذاب می کند ، وجود روح در آن و در این مورد وجود شور است . امّا در ایجاد یک اثر از دیدگاه افراد مختلف جدا از انگیزه های مادی انگیزه های معنوی متفاوتی می تواند وجود داشته باشد . امّا آنچه معمولا بیشتر از بقیه موثر می نماید یکی شکفتن هر چه بیشتر درونیات حین ایجاد و دیگری به توجه به نمایش و بازگویی آنها از طریق اثر است ، که هر دو مورد واقعا مهم اند و الان مورد توجه من . رابطه ی این دو با هم چگونه است آیا در بعضی مولفه ها مشترکند ؟ کاملا جدا هستند ؟ یا در پی ریزنگری معلوم می شود اساسا یکی منشأ دیگری است و یا اصلا هر دو منبعث از عاملی دیگرند ؟
در من وقتی به ایجاد اثری مشغولم خود ایجاد اثری زیبا خواستنی و شادی بخش است و به تنهایی آنقدر هیجان انگیز هست که انگیزه باشد امّا توجه به نکاتی ریز و ظریف که از حیث لطافت ، توجه و درایت بالاتر از معمول را می طلبد ، موضوعی جدا از ایجاد کلیت و اصل اثر است . از آنجا که این مسائل در نقاشی مشهود تر به نظر می آید به طور اخص درباره ی نقاشی می گویم . در هر تابلو فارق از نحوه ی اجرای آن که روی چه و به چه روش و با چه رنگ و وسایلی باشد یک شکل بندی کلی و قالب اساسی وجود دارد که در صورت تحقق آن بیننده را از رونمای تصویر آگاه می سازد امّا در ایجاد اثر بسته به نگاه نقاش موضوعاتی بیشتر مورد توجه قرار می گیرند و از این رو واگویی یک واقعه از هر طریقی ، قسمتی از حقیقت وجود دارد و راوی داستان چه به زبان موسیقی ، شعر ، عکس ، نقاشی و داستان سخن بگوید و چه از سوی تاریخ نگاری بی طرف در هر حال بخشی از واقعه را شرح می دهد که دیده و می تواند آنرا با توجه به شرایط ، که از آن جمله زبان ارتباط است ، بیان کند . زبان مورد بحث ما نقاشی است . وقتی نقاش در صحنه ای که از خاطرات کودکی بازسازی کرده توجه را به شعله های درخشان و خیره کننده ی آتش ، تاریک شب ، جرقه های همیشگی ساکن آسمان بدون ابر شب و ایجاد تضاد و مرز مشخص در قسمتی از اثر و محو شدن این دو تضاد و گم شدن شان در هم در جایی دیگر جلب می کند ، نشان می دهد در خاطرات او تصاویر تأثیرگذار و تازه از فضاهایی نشأت می گیرند که در آنها احساساتی مشتمل بر ماجراجویی و تهور ، لزوم تحمل شرایط ناخوشایند و شرایطی که ناسازگار با عادات معمول اند و البته بروز و کشف احساساتی پیچیده ، افسون گر و خلسه آور است . توجه به گوشه های زمخت و انتخاب کلبه ای کهنه و نا امن جهت سکونت و عدم پیش بینی و تدارک وسایل راحتی و قناعت به حداقل مورد نیاز ، از حس ماجراجویی و همین طور قصد فرد برای وارهیدن از تکلفات و عواملی که به همراه خود تصورات و القائات متفاوت و مزاحمی داشته و محیط را شلوغ کرده و سردرگمی می آورند ‌، سخن می گوید . به هر حال رسیدگی به این نکات بسیار موثر است و فراهم نمودن آنها خواستنی ؛
امّا پس از انجام آنها و تا حدی جلو رفتن ، موضوع دیگری که در سایه ی شرایط مساعد موجود رخ می نماید ، توجه به ارائه ی مناسب و با دقت طرح ، برای جلب نظر مساعد بیننده در وهله ی اول و نمایش احساساتی خاص و القای هرچه بیشتر و دقیق تر آن به او ، بعد از جلب نظر است . ایجاد و تعبیه ی نکاتی ظریف در لایه ای دیگر از تابلو که در صورت توجه خاص قابل مشاهده خواهد بود ، مانند پرده ای ملایم و رازگونه است و در سکوت مطلقِ تمرکز مشاهده گر بر اثر فضایی را پدید می آورد که در آن آمیزه ای از احساساتی چون احترام ، تحسین ، توجه و کنجکاوی ، در نهایت به ایجاد یک درک متعالی از موقعیت مورد نظر نقاش می گردد ، به گونه ای که با وجود فهم کامل وضعیت مورد نظر و آشکار شدن خصوصی ترین خصوصیات گوینده (در اینجا نقاش) در حضور حس احترام و عدم توانایی در بازگو کردن این یافته ها ، اثر (در اینجا تابلو) آنها را به شکل رازی عمومی منتشر می سازد .
مسأله ای خصوصی به شکلی در عموم مطرح می گردد که تبعات نا خواسته و نا خوشایند آن به بهترین وجه ممکن کنترل شده است .

قاعده ی هستی

قاعده ی هستی بر این است که موجودات هر چه بزرگ تر باشند ، رحمت شان از عظمت شان بیش باشد و پیش ؛ و اگر کسی خارج از این قانون بالا و بالاتر رود ، با اوج گرفتنش هر چه بیشتر از خود دور می شود .

شتر مرغ

چه چیز ، چه چیز در من است که این گونه فرا می خواند مرا به سوی ویرانی ؟
روزگاری مرغی بود با شوق پریدن در سر، در میان انبوه مرغان آرمیده در بستر . با اینکه خود را جدا از ایشان می خواست و می خواند ، هر آینه از همنشینی آنان حظی وافر می برد ، در حال چریدن ؛ اما مگر نه این است که پرنده ای از جنس پرواز باید از خو کردن به قفس رنجور و ناراضی باشد . ولی او چیزی متفاوت می دید ، تلاش برای پرواز و رها شدن بیش از آنکه برای او زحمت داشته باشد منزجر و ناامیدش می کرد . گویا خستگی و نخوت تا عمق جان او رسوخ کرده بود .
رهایی چیزی بیش از رؤیایی نافرجام و دست نیافتنی به نظر نمی رسید .

عجب

امشب حالتی خوشایند دارم .
حالتی آمیخته از آرامش ، رضایت و تفکر عمیق و مثبت .
این انسان عجب موجود جالب و پیچیده ای است ، تا ابد هم که در او بگردی باز بیش از پیش کنجکاو خواهی شد . هر آن تابلوی گونه گون روحش صحنه ی بدیعی ظاهر می کند ؛ وقتی بعد از مبهوت بودن مطلبی دستگیرت می شود ، از فهمیدن لذت می بری انگار چیز واقعا با ارزشی یافته ای و اصلا برای موجودی که مهمترین خصیصه ی آن قابلیت کند و کاو هوشمندانه است ، یافتن بخشی دیگر از حقیقت ارزشمندترین روزی است . امّا توجه به موضوعی دیگر حایز اهمیت است ، وقتی در رقابت با کسی مشغول رسیدن به هدفی هستی و تلاش می کنی ، حضور آن رقیب از این جهت که ملاکی برای میزان جهد توست از یک سو و مهم تر از آن به خاطر آرامش ناشی از دیده شدن که مایه ی نبود تنهایی است و نشان بی راهه نرفتن فوق العاده ضروری و مهم است . جهان و روابط درون آن در هر سنخ بر پایه ی قیود بنا شده و بدون وجود این پای بندها امکان حرکت هدفمند نخواهد بود . این تناقض زیبای جهان است که حرکت بدون حضور مخالفش امکان ندارد ، آری اصطکاک پیش نیاز حرکت است و برای رها شدن از قیود انسانی باید با آنان در آمیزی و پیوند برقرار سازی .

تخیل

تخیل بال و پر می گیرد ، زیر باران احساس . رفتار تهی از هرگونه آینده نگری و تعهد دست مایه ی شکوفایی آینده خواهد بود.
وقتی شیری خسته و تنها به دور از بیشه زارش غرش می کند ، کسی صدایش را نمی شنود ، شیر محتاج است که صاحب قلمرو باشد و گله ای که به او اهمیت بدهند .
برچسب LAKERS مثل زخمی مادرزاد بر گونه ی کوله ی زندگی سرباز تنها با کورسویی از امید ، نعره ی پیروزی سر می دهد . سایه و روشن پاره پاره شدن هوا بر بالای جایگاه ابدی بی چارگانی که خواهند آمد و رفت از میان کاسه ی سرت می گذرد . کمی آن سوتر جمع مردمان مقهور پنجه های جادوگر پیر سرنوشت ، با نوشیدن جرعه های زهر ، لحظات دیوانه و ثانیه های سرگیجه را عزا گرفته اند . رؤیاهای روشن و تند و تیز ، همچون خواب کودک شیرخواره در سکوت پهنه ی بی کران صحرای تاریک ، سوت کشان می گذرند و گذشت زمان بی اعتنا به آرزوهای مرد عرب آنچه را در آستین روزگار پنهان کرده نمایان می سازد تا زندگی همچنان ارزش منتظر بودن را داشته باشد . اجل جز بهانه ای برای پایان طاقت مرد خسته نیست .
چشمانی که از روزنه ی میان دست ها و پا ها ، تلمبار آهن پاره ها را می کاود تا از تو عبور کند ، می خواهند فریبی دیگر را تدارک بینند تا با خواهشی به بلندای نعره ی حیوان کوچک خانگی که پرخوری جانش را در میان میله های تله هدر داده ، ذهنت را از رسوایی التماس بی جوابش منحرف سازد . قلب سوخته و رنجورش مایه ی خجالتش شده . برای همین است که با دلقک بازی سعی در خنداندن اطرافیان دارد .
مرد عرب صحنه ی دیگری از صحرا را بی حضور رعب آور تشنگی به نظاره نشسته و غرور از بلندای با شکوه قامتش ، بی اعتنا چون آبشاری آرام ، بر کویر خشک می بارد . عبور کاروان بدون مسافر و درشکه ، همانند بوسه ی عاشقانه ی عروسک های خیمه شب بازی ، جشن پادشاهی با تاج کاغذی را در خرابه های باقیمانده از بازی کودکان تا سال های دور و تار عنکبوت گرفته ، به نمایش می گذارد .
گویا ملکه ی زندگی مقهور کفتار پیر دشت وحشت شده است .

۱۳۸۶ بهمن ۱۴, یکشنبه

می نویسم بر آب می نویسم بر باد