۱۳۸۷ فروردین ۲۴, شنبه

شتر مرغ

چه چیز ، چه چیز در من است که این گونه فرا می خواند مرا به سوی ویرانی ؟
روزگاری مرغی بود با شوق پریدن در سر، در میان انبوه مرغان آرمیده در بستر . با اینکه خود را جدا از ایشان می خواست و می خواند ، هر آینه از همنشینی آنان حظی وافر می برد ، در حال چریدن ؛ اما مگر نه این است که پرنده ای از جنس پرواز باید از خو کردن به قفس رنجور و ناراضی باشد . ولی او چیزی متفاوت می دید ، تلاش برای پرواز و رها شدن بیش از آنکه برای او زحمت داشته باشد منزجر و ناامیدش می کرد . گویا خستگی و نخوت تا عمق جان او رسوخ کرده بود .
رهایی چیزی بیش از رؤیایی نافرجام و دست نیافتنی به نظر نمی رسید .

هیچ نظری موجود نیست: