امیر هر چه میگفت به گوش کسی نمیرفت ، انگار اصلاً نمیشنیدند ، شاید حق هم داشتند ، آخر خود داشتن یک کلاه ورزشی چقدر میتوانست مهم باشد که حالا او اصرار داشت بخرند ، حتماً هم آن جور بخرند که او میگوید . در بازار گشتی زده بودند و معلوم شده بود جنسهای موجود در مغازههای یک شهر کوچک ، آن قدر تنوع ندارند تا هر کس مطابق سلیقهاش چیزی مشخص انتخاب کند . فروشندهها ، بیچارهها کف دستشان را بو نکرده بودند که یک دفعه به سر امیر میزند تا یک کلاه ورزشی با قاچهای قرمز و آبی و نقاب سفیدِ بلند داشته باشد . اگر میدانستند دلیلی نداشت نگردند و نیابند و نیاورند برای فروش . تازه حتی اگر موجود هم نبود چون فروشنده بابت سفارشش پول میداد تولید کنندهها آنچه را که او میخواست درست همان جور که امیر میگفت ، برایش میدوختند . کافی بود میدانستند سفارش ، کلاه ورزشی با نقاب سفیدِ بلند و قاچهای قرمز و آبی است ، همین . آنگاه میدوختند و میفروختند . فروشنده هم میخرید و و میآورد و میفروخت و پدر امیر هم میخرید و میداد به امیرو ماجرا تمام میشد . امّا نشد چون آنها نمیدانستند این کلاه چقدر مهم است .
مادر گفت : " خوب امیر جان ، مادر یک کلاه دیگر بگیر ، خوب! ببین این یکی چقدر قشنگه ، نقابش هم بلنده ، همون جور که میخوای ! "
پدر گفت : " پسرم سخت نگیرمیخوای همون کلاهی رو بگیریم که تو مغازهی آقای خیراندیش دیدی ؟ همه چیزش مثل همون بود که گفتی ، فقط نقابش سبز بود . "
امیر گفت : " نه ! نه بابا حتماً باید سفید باشه ! "
پدر عصبانی شد و گفت : " این که مهم نیست نقاب کلاه سفید باشه یا سبز . اصلاً نقاب کلاه برای اینه که آفتاب آدمو اذیت نکه ! ببینم اصلاً من نمیدونم کلاه ورزشی نقابدار به چه درد تو میخوره ؟ بچههای امروزی چقدر پرمدعاشدن به خدا ! قدیما ما همین که یک لباس داشته باشیم که بپوشیم برامون آرزو بود. حالا اگه اندازش زیاد بزرگ نبود ، دیگه میشد همونی که خوابش رو میدیدیم . دست دوم بودن که عادی بود . حالا ! لا اله الا اله ! "
امیر رنجید ، کمی مِن و مِن کرد . با خودش میگفت : " من که چیز زیادی نمیخوام . فقط یه کلاه میخوام ، یه کلاه که نقابش سفید باشه و ... "
خلاصه کلاه پیدا نشد و خریده نشد و امیر هم آن را بر سر نگذاشت . کودک قصهی ما هنوز هم بعد از سالها به نرگس فکر میکرد ، به نرگس و زیباییهایش . هر بار که یادش میکند موهای رو شانه ریختهاش و نرمی بازویش ، تازه و روشن هویدا میشود .
در زمانِ تبِ کلاه ، امیر نه سالی داشت و نرگس سال دوم دانشگاه ، نقاشی میخواند . آن روز عصر مادر امیر و نرگس برای آرایشگاه رفتند بیرون . امیر چند ساعتی پیش نرگس ماند تا مادرش برگردد . نرگس هم پوسترهایی را که جمع کرده بود نشان امیر داد تا حوصلهی مهمانش سر نرود . امیر از کنار تابلوها گذشت ، دزدکی به وسایل آرایش نرگس نگاهی کرد و با اینکه نفسش بند آمده بود نفسی عقیق از بوی لباسهای ادکلن زدهی نرگس پر کرد و با آرامشی ساختگی کنار او نشست . نرگس برای امیر خیلی جذاب و مرموز بود . وقتی کنارش مینشست تا پوسترها را ببیند ، حالی دست میداد . شور و انتظاری بیپایان .
در یکی از پوسترها نرگس یک نفر را با ناخن انگشت کوچک دست آن طرفی نشان داد و گفت : " این یکی خیلی خوش تیپه ! ببین چه کلاه قشنگی داره ، بهش میآد ! "
در نگاهش به وضوح معلوم بود که دوست داشت الان با او باشد ! با او !
و آن پسر کلاهی داشت با نقاب سفیدِ بلند و قاچهای قرمز و آبی و یک مارک که حالا دیگر از پس سالها درست معلوم نبود چیست ! امّا هنوز هم هر بار که یادش میکند موهای رو شانه ریختهاش و نرمی بازویش ، تازه و روشن هویدا میشود . آن قدر تازه که هوس میکند کلاهی بخرد با نقابی ؟ با نقابی ؟ نه ! کلاهی بدون نقاب از جنس پارچهی پشمی نازک مثل همانهایی که این روزها مد است بدون مارک .
مادر گفت : " خوب امیر جان ، مادر یک کلاه دیگر بگیر ، خوب! ببین این یکی چقدر قشنگه ، نقابش هم بلنده ، همون جور که میخوای ! "
پدر گفت : " پسرم سخت نگیرمیخوای همون کلاهی رو بگیریم که تو مغازهی آقای خیراندیش دیدی ؟ همه چیزش مثل همون بود که گفتی ، فقط نقابش سبز بود . "
امیر گفت : " نه ! نه بابا حتماً باید سفید باشه ! "
پدر عصبانی شد و گفت : " این که مهم نیست نقاب کلاه سفید باشه یا سبز . اصلاً نقاب کلاه برای اینه که آفتاب آدمو اذیت نکه ! ببینم اصلاً من نمیدونم کلاه ورزشی نقابدار به چه درد تو میخوره ؟ بچههای امروزی چقدر پرمدعاشدن به خدا ! قدیما ما همین که یک لباس داشته باشیم که بپوشیم برامون آرزو بود. حالا اگه اندازش زیاد بزرگ نبود ، دیگه میشد همونی که خوابش رو میدیدیم . دست دوم بودن که عادی بود . حالا ! لا اله الا اله ! "
امیر رنجید ، کمی مِن و مِن کرد . با خودش میگفت : " من که چیز زیادی نمیخوام . فقط یه کلاه میخوام ، یه کلاه که نقابش سفید باشه و ... "
خلاصه کلاه پیدا نشد و خریده نشد و امیر هم آن را بر سر نگذاشت . کودک قصهی ما هنوز هم بعد از سالها به نرگس فکر میکرد ، به نرگس و زیباییهایش . هر بار که یادش میکند موهای رو شانه ریختهاش و نرمی بازویش ، تازه و روشن هویدا میشود .
در زمانِ تبِ کلاه ، امیر نه سالی داشت و نرگس سال دوم دانشگاه ، نقاشی میخواند . آن روز عصر مادر امیر و نرگس برای آرایشگاه رفتند بیرون . امیر چند ساعتی پیش نرگس ماند تا مادرش برگردد . نرگس هم پوسترهایی را که جمع کرده بود نشان امیر داد تا حوصلهی مهمانش سر نرود . امیر از کنار تابلوها گذشت ، دزدکی به وسایل آرایش نرگس نگاهی کرد و با اینکه نفسش بند آمده بود نفسی عقیق از بوی لباسهای ادکلن زدهی نرگس پر کرد و با آرامشی ساختگی کنار او نشست . نرگس برای امیر خیلی جذاب و مرموز بود . وقتی کنارش مینشست تا پوسترها را ببیند ، حالی دست میداد . شور و انتظاری بیپایان .
در یکی از پوسترها نرگس یک نفر را با ناخن انگشت کوچک دست آن طرفی نشان داد و گفت : " این یکی خیلی خوش تیپه ! ببین چه کلاه قشنگی داره ، بهش میآد ! "
در نگاهش به وضوح معلوم بود که دوست داشت الان با او باشد ! با او !
و آن پسر کلاهی داشت با نقاب سفیدِ بلند و قاچهای قرمز و آبی و یک مارک که حالا دیگر از پس سالها درست معلوم نبود چیست ! امّا هنوز هم هر بار که یادش میکند موهای رو شانه ریختهاش و نرمی بازویش ، تازه و روشن هویدا میشود . آن قدر تازه که هوس میکند کلاهی بخرد با نقابی ؟ با نقابی ؟ نه ! کلاهی بدون نقاب از جنس پارچهی پشمی نازک مثل همانهایی که این روزها مد است بدون مارک .