۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

کلاه

امیر هر چه می‌گفت به گوش کسی نمی‌رفت ، انگار اصلاً نمی‌شنیدند ، شاید حق هم داشتند ، آخر خود داشتن یک کلاه ورزشی چقدر می‌توانست مهم باشد که حالا او اصرار داشت بخرند ، حتماً هم آن جور بخرند که او می‌گوید . در بازار گشتی زده بودند و معلوم شده بود جنس‌های موجود در مغازه‌های یک شهر کوچک ، آن قدر تنوع ندارند تا هر کس مطابق سلیقه‌اش چیزی مشخص انتخاب کند . فروشنده‌ها ، بیچاره‌ها کف دست‌شان را بو نکرده بودند که یک دفعه به سر امیر می‌زند تا یک کلاه ورزشی با قاچ‌های قرمز و آبی و نقاب سفیدِ بلند داشته باشد . اگر می‌دانستند دلیلی نداشت نگردند و نیابند و نیاورند برای فروش . تازه حتی اگر موجود هم نبود چون فروشنده بابت سفارشش پول می‌داد تولید کننده‌ها آنچه را که او می‌خواست درست همان جور که امیر می‌گفت ، برایش می‌دوختند . کافی بود می‌دانستند سفارش ، کلاه ورزشی با نقاب سفیدِ بلند و قاچ‌های قرمز و آبی است ، همین . آنگاه می‌دوختند و می‌فروختند . فروشنده هم می‌خرید و و می‌آورد و می‌فروخت و پدر امیر هم می‌خرید و می‌داد به امیرو ماجرا تمام می‌شد . امّا نشد چون آنها نمی‌دانستند این کلاه چقدر مهم است .
مادر گفت : " خوب امیر جان ، مادر یک کلاه دیگر بگیر ، خوب! ببین این یکی چقدر قشنگه ، نقابش هم بلنده ، همون جور که می‌خوای ! "
پدر گفت : " پسرم سخت نگیرمی‌خوای همون کلاهی رو بگیریم که تو مغازه‌ی آقای خیراندیش دیدی ؟ همه چیزش مثل همون بود که گفتی ، فقط نقابش سبز بود . "
امیر گفت : " نه ! نه بابا حتماً باید سفید باشه ! "
پدر عصبانی شد و گفت : " این که مهم نیست نقاب کلاه سفید باشه یا سبز . اصلاً نقاب کلاه برای اینه که آفتاب آدمو اذیت نکه ! ببینم اصلاً من نمی‌دونم کلاه ورزشی نقاب‌دار به چه درد تو می‌خوره ؟ بچه‌های امروزی چقدر پرمدعاشدن به خدا ! قدیما ما همین که یک لباس داشته باشیم که بپوشیم برامون آرزو بود. حالا اگه اندازش زیاد بزرگ نبود ، دیگه می‌شد همونی که خوابش رو می‌دیدیم . دست دوم بودن که عادی بود . حالا ! لا اله الا اله ! "
امیر رنجید ، کمی مِن و مِن کرد . با خودش می‌گفت : " من که چیز زیادی نمی‌خوام . فقط یه کلاه می‌خوام ، یه کلاه که نقابش سفید باشه و ... "
خلاصه کلاه پیدا نشد و خریده نشد و امیر هم آن را بر سر نگذاشت . کودک قصه‌ی ما هنوز هم بعد از سال‌ها به نرگس فکر می‌کرد ، به نرگس و زیبایی‌هایش . هر بار که یادش می‌کند موهای رو شانه ریخته‌اش و نرمی بازویش ، تازه و روشن هویدا می‌شود .
در زمانِ تبِ کلاه ، امیر نه سالی داشت و نرگس سال دوم دانشگاه ، نقاشی می‌خواند . آن روز عصر مادر امیر و نرگس برای آرایشگاه رفتند بیرون . امیر چند ساعتی پیش نرگس ماند تا مادرش برگردد . نرگس هم پوسترهایی را که جمع کرده بود نشان امیر داد تا حوصله‌ی مهمانش سر نرود . امیر از کنار تابلوها گذشت ، دزدکی به وسایل آرایش نرگس نگاهی کرد و با اینکه نفسش بند آمده بود نفسی عقیق از بوی لباس‌های ادکلن زده‌ی نرگس پر کرد و با آرامشی ساختگی کنار او نشست . نرگس برای امیر خیلی جذاب و مرموز بود . وقتی کنارش می‌نشست تا پوسترها را ببیند ، حالی دست می‌داد . شور و انتظاری بی‌پایان .
در یکی از پوسترها نرگس یک نفر را با ناخن انگشت کوچک دست آن طرفی نشان داد و گفت : " این یکی خیلی خوش تیپه ! ببین چه کلاه قشنگی داره ، بهش می‌آد ! "
در نگاهش به وضوح معلوم بود که دوست داشت الان با او باشد ! با او !
و آن پسر کلاهی داشت با نقاب سفیدِ بلند و قاچ‌های قرمز و آبی و یک مارک که حالا دیگر از پس سال‌ها درست معلوم نبود چیست ! امّا هنوز هم هر بار که یادش می‌کند موهای رو شانه ریخته‌اش و نرمی بازویش ، تازه و روشن هویدا می‌شود . آن قدر تازه که هوس می‌کند کلاهی بخرد با نقابی ؟ با نقابی ؟ نه ! کلاهی بدون نقاب از جنس پارچه‌ی پشمی نازک مثل همان‌هایی که این روزها مد است بدون مارک .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه

دروغ

قلب پاک و ساده از دروغی که به اجبار بر گردنش آویخته شده ، سنگینی و پشیمانی جبرآلودی را تجربه می کند .
شنیدن صدای سهره ی خوش الحانی که هر از چندی با خود نسیمی خوش از سرزمین خوشبختی به همراه می آورد ، شانه های فاسد و وامانده ی اسب پیر را چون گاری پر از علوفه ی هر روزه می فشارد . قلبم به قدری سنگین شده که برای هر حرکتش تمام التماس های جسم بی جانم را تقدیم می کنم . ابر سیاه مرگ سایه ی پایدار و بی پایانش را اغماض نمی کند تا تابش گرم خورشید کرم های نخوت را فراری دهد و قیر یأس ذوب شود . تنم به پیروی از روحم مرگ را تمرین می کند . با سیاهی آنچنان خو کرده ام که نور جز ترس و اضطراب نویدی دیگر نمی دهد .
کاش می توانستم گریه کنم .

۱۳۸۷ فروردین ۲۶, دوشنبه

به خاطر تولد برادر زاده ام

به نام دوست
چه احساس زیبایی است ، حس دیدار پیام‌آور خداوند مهربان .
تاگور گفت :
"هر نوزادی با خود این پیام را دارد که هنوز خدا از انسان ناامید نشده است . "
اکنون دوباره تو گفتی ، تو ، که هنوز از ما ناامید نشده است .
کیان جان تولدت مبارک و
سپاس بی‌پایان تقدیم به پدرت و خصوصاً مادرت

۱۳۸۷ فروردین ۲۴, شنبه

هنر افشای راز

بعد از دیدن یک برنامه مربوط به مراحل کار یک استاد نقاشی که سعی داشت در فضایی خاص و آمیخته از ابتکار ، اتفاقی بودن ، هماهنگی با احساسات ظریف درونی و بازیابی خاطرات موثر دوران گذشته (نوستالژی) اثری بدیع و جالب و جاذب پدید آورد ، نکته ای مرا به خویش متوجه کرد . اساسا غیر از عوامل فنی و زیبایی شناختی آنچه اثری را جذاب می کند ، وجود روح در آن و در این مورد وجود شور است . امّا در ایجاد یک اثر از دیدگاه افراد مختلف جدا از انگیزه های مادی انگیزه های معنوی متفاوتی می تواند وجود داشته باشد . امّا آنچه معمولا بیشتر از بقیه موثر می نماید یکی شکفتن هر چه بیشتر درونیات حین ایجاد و دیگری به توجه به نمایش و بازگویی آنها از طریق اثر است ، که هر دو مورد واقعا مهم اند و الان مورد توجه من . رابطه ی این دو با هم چگونه است آیا در بعضی مولفه ها مشترکند ؟ کاملا جدا هستند ؟ یا در پی ریزنگری معلوم می شود اساسا یکی منشأ دیگری است و یا اصلا هر دو منبعث از عاملی دیگرند ؟
در من وقتی به ایجاد اثری مشغولم خود ایجاد اثری زیبا خواستنی و شادی بخش است و به تنهایی آنقدر هیجان انگیز هست که انگیزه باشد امّا توجه به نکاتی ریز و ظریف که از حیث لطافت ، توجه و درایت بالاتر از معمول را می طلبد ، موضوعی جدا از ایجاد کلیت و اصل اثر است . از آنجا که این مسائل در نقاشی مشهود تر به نظر می آید به طور اخص درباره ی نقاشی می گویم . در هر تابلو فارق از نحوه ی اجرای آن که روی چه و به چه روش و با چه رنگ و وسایلی باشد یک شکل بندی کلی و قالب اساسی وجود دارد که در صورت تحقق آن بیننده را از رونمای تصویر آگاه می سازد امّا در ایجاد اثر بسته به نگاه نقاش موضوعاتی بیشتر مورد توجه قرار می گیرند و از این رو واگویی یک واقعه از هر طریقی ، قسمتی از حقیقت وجود دارد و راوی داستان چه به زبان موسیقی ، شعر ، عکس ، نقاشی و داستان سخن بگوید و چه از سوی تاریخ نگاری بی طرف در هر حال بخشی از واقعه را شرح می دهد که دیده و می تواند آنرا با توجه به شرایط ، که از آن جمله زبان ارتباط است ، بیان کند . زبان مورد بحث ما نقاشی است . وقتی نقاش در صحنه ای که از خاطرات کودکی بازسازی کرده توجه را به شعله های درخشان و خیره کننده ی آتش ، تاریک شب ، جرقه های همیشگی ساکن آسمان بدون ابر شب و ایجاد تضاد و مرز مشخص در قسمتی از اثر و محو شدن این دو تضاد و گم شدن شان در هم در جایی دیگر جلب می کند ، نشان می دهد در خاطرات او تصاویر تأثیرگذار و تازه از فضاهایی نشأت می گیرند که در آنها احساساتی مشتمل بر ماجراجویی و تهور ، لزوم تحمل شرایط ناخوشایند و شرایطی که ناسازگار با عادات معمول اند و البته بروز و کشف احساساتی پیچیده ، افسون گر و خلسه آور است . توجه به گوشه های زمخت و انتخاب کلبه ای کهنه و نا امن جهت سکونت و عدم پیش بینی و تدارک وسایل راحتی و قناعت به حداقل مورد نیاز ، از حس ماجراجویی و همین طور قصد فرد برای وارهیدن از تکلفات و عواملی که به همراه خود تصورات و القائات متفاوت و مزاحمی داشته و محیط را شلوغ کرده و سردرگمی می آورند ‌، سخن می گوید . به هر حال رسیدگی به این نکات بسیار موثر است و فراهم نمودن آنها خواستنی ؛
امّا پس از انجام آنها و تا حدی جلو رفتن ، موضوع دیگری که در سایه ی شرایط مساعد موجود رخ می نماید ، توجه به ارائه ی مناسب و با دقت طرح ، برای جلب نظر مساعد بیننده در وهله ی اول و نمایش احساساتی خاص و القای هرچه بیشتر و دقیق تر آن به او ، بعد از جلب نظر است . ایجاد و تعبیه ی نکاتی ظریف در لایه ای دیگر از تابلو که در صورت توجه خاص قابل مشاهده خواهد بود ، مانند پرده ای ملایم و رازگونه است و در سکوت مطلقِ تمرکز مشاهده گر بر اثر فضایی را پدید می آورد که در آن آمیزه ای از احساساتی چون احترام ، تحسین ، توجه و کنجکاوی ، در نهایت به ایجاد یک درک متعالی از موقعیت مورد نظر نقاش می گردد ، به گونه ای که با وجود فهم کامل وضعیت مورد نظر و آشکار شدن خصوصی ترین خصوصیات گوینده (در اینجا نقاش) در حضور حس احترام و عدم توانایی در بازگو کردن این یافته ها ، اثر (در اینجا تابلو) آنها را به شکل رازی عمومی منتشر می سازد .
مسأله ای خصوصی به شکلی در عموم مطرح می گردد که تبعات نا خواسته و نا خوشایند آن به بهترین وجه ممکن کنترل شده است .

قاعده ی هستی

قاعده ی هستی بر این است که موجودات هر چه بزرگ تر باشند ، رحمت شان از عظمت شان بیش باشد و پیش ؛ و اگر کسی خارج از این قانون بالا و بالاتر رود ، با اوج گرفتنش هر چه بیشتر از خود دور می شود .

شتر مرغ

چه چیز ، چه چیز در من است که این گونه فرا می خواند مرا به سوی ویرانی ؟
روزگاری مرغی بود با شوق پریدن در سر، در میان انبوه مرغان آرمیده در بستر . با اینکه خود را جدا از ایشان می خواست و می خواند ، هر آینه از همنشینی آنان حظی وافر می برد ، در حال چریدن ؛ اما مگر نه این است که پرنده ای از جنس پرواز باید از خو کردن به قفس رنجور و ناراضی باشد . ولی او چیزی متفاوت می دید ، تلاش برای پرواز و رها شدن بیش از آنکه برای او زحمت داشته باشد منزجر و ناامیدش می کرد . گویا خستگی و نخوت تا عمق جان او رسوخ کرده بود .
رهایی چیزی بیش از رؤیایی نافرجام و دست نیافتنی به نظر نمی رسید .

عجب

امشب حالتی خوشایند دارم .
حالتی آمیخته از آرامش ، رضایت و تفکر عمیق و مثبت .
این انسان عجب موجود جالب و پیچیده ای است ، تا ابد هم که در او بگردی باز بیش از پیش کنجکاو خواهی شد . هر آن تابلوی گونه گون روحش صحنه ی بدیعی ظاهر می کند ؛ وقتی بعد از مبهوت بودن مطلبی دستگیرت می شود ، از فهمیدن لذت می بری انگار چیز واقعا با ارزشی یافته ای و اصلا برای موجودی که مهمترین خصیصه ی آن قابلیت کند و کاو هوشمندانه است ، یافتن بخشی دیگر از حقیقت ارزشمندترین روزی است . امّا توجه به موضوعی دیگر حایز اهمیت است ، وقتی در رقابت با کسی مشغول رسیدن به هدفی هستی و تلاش می کنی ، حضور آن رقیب از این جهت که ملاکی برای میزان جهد توست از یک سو و مهم تر از آن به خاطر آرامش ناشی از دیده شدن که مایه ی نبود تنهایی است و نشان بی راهه نرفتن فوق العاده ضروری و مهم است . جهان و روابط درون آن در هر سنخ بر پایه ی قیود بنا شده و بدون وجود این پای بندها امکان حرکت هدفمند نخواهد بود . این تناقض زیبای جهان است که حرکت بدون حضور مخالفش امکان ندارد ، آری اصطکاک پیش نیاز حرکت است و برای رها شدن از قیود انسانی باید با آنان در آمیزی و پیوند برقرار سازی .

تخیل

تخیل بال و پر می گیرد ، زیر باران احساس . رفتار تهی از هرگونه آینده نگری و تعهد دست مایه ی شکوفایی آینده خواهد بود.
وقتی شیری خسته و تنها به دور از بیشه زارش غرش می کند ، کسی صدایش را نمی شنود ، شیر محتاج است که صاحب قلمرو باشد و گله ای که به او اهمیت بدهند .
برچسب LAKERS مثل زخمی مادرزاد بر گونه ی کوله ی زندگی سرباز تنها با کورسویی از امید ، نعره ی پیروزی سر می دهد . سایه و روشن پاره پاره شدن هوا بر بالای جایگاه ابدی بی چارگانی که خواهند آمد و رفت از میان کاسه ی سرت می گذرد . کمی آن سوتر جمع مردمان مقهور پنجه های جادوگر پیر سرنوشت ، با نوشیدن جرعه های زهر ، لحظات دیوانه و ثانیه های سرگیجه را عزا گرفته اند . رؤیاهای روشن و تند و تیز ، همچون خواب کودک شیرخواره در سکوت پهنه ی بی کران صحرای تاریک ، سوت کشان می گذرند و گذشت زمان بی اعتنا به آرزوهای مرد عرب آنچه را در آستین روزگار پنهان کرده نمایان می سازد تا زندگی همچنان ارزش منتظر بودن را داشته باشد . اجل جز بهانه ای برای پایان طاقت مرد خسته نیست .
چشمانی که از روزنه ی میان دست ها و پا ها ، تلمبار آهن پاره ها را می کاود تا از تو عبور کند ، می خواهند فریبی دیگر را تدارک بینند تا با خواهشی به بلندای نعره ی حیوان کوچک خانگی که پرخوری جانش را در میان میله های تله هدر داده ، ذهنت را از رسوایی التماس بی جوابش منحرف سازد . قلب سوخته و رنجورش مایه ی خجالتش شده . برای همین است که با دلقک بازی سعی در خنداندن اطرافیان دارد .
مرد عرب صحنه ی دیگری از صحرا را بی حضور رعب آور تشنگی به نظاره نشسته و غرور از بلندای با شکوه قامتش ، بی اعتنا چون آبشاری آرام ، بر کویر خشک می بارد . عبور کاروان بدون مسافر و درشکه ، همانند بوسه ی عاشقانه ی عروسک های خیمه شب بازی ، جشن پادشاهی با تاج کاغذی را در خرابه های باقیمانده از بازی کودکان تا سال های دور و تار عنکبوت گرفته ، به نمایش می گذارد .
گویا ملکه ی زندگی مقهور کفتار پیر دشت وحشت شده است .