۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

سوغات شکست

من چیزهای فراوان ارزشمندی در این سال های سگ دو زدن به چنگ آوردم، چیزهایی که خیلی ها از آن محرومند. امّا این ها را نه فقط به خاطر موقعیت غیر معمولم بلکه به خاطر تلاش فراوانم در کشف هر آنچه حقیقت می نامند هدیه گرفتم.
من راضی ام ولی با کوله باری از غم و سرشکستگی، سوغات شکست.
مواظب باش نشکنی که شاخه اگر شکست هرچند طبیعتش را تبعیت کند و پایدار بماند که ثمری به ثمر بنشاند، عاقبتش شکستن زیر بارِ بَرَش است تا باغبان بَرَش را جدا کند و آنرا بی اعتنا به گوشه ای پرت کند.

۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

خواب

صدا خیلی ضعیف و خفه از او منتشر می‌شد، آن‌قدر کم‌جان و بی‌حال بود که این شک در من رشد کرد که نکند آنها نیز وجود خارجی ندارند و فقط به درخواست شدید، عاجزانه و رقت برانگیزِ عمق تنهایش، با ترفند قدیمی امّا بی‌نقص تخیل، وارد میدان شده‌اند تا تلاش بی‌ثمرش هرچه بیش‌تر تحقیر آمیز، مضحک و آزاردهنده باشد.بساط نمایش در یک منطقه‌ی دور افتاده بود،جایی که قدیم‌ترها مشتی بی‌چاره از سر اجبارِ روزگار سالیان کوتاه عمر خود را با زحمت فراوان و ناکام، لحظه لحظه جان کنده بودند تا لولیدن کورشان در هم، مثل برق با یک چشم به هم زدن ناظر بی اعتنا که دردشان را نمی‌فهمد و به نفهمی آنان لعنت می‌فرستد، بگذرد. اطراف صحنه ناشیانه با پارچه‌های چین‌دار قرمز و یک رشته لامپ تنگستن، با نور زردی که تنها روشنایی آنجا بود، چشم را می‌زد و در عمق صحرای سیاه که به خوبی محیط بود و هر باریکه‌ی ضعیف امید برای رهایی را به خوبی می‌کشت گم می‌شد، تزیین شده بود. چوب‌های زیر پا امّا هرچند قدیمی، محکم و قطور بودند و هنگام راه رفتن هیچ صدایی از آنها برنمی‌خواست. انگار که هزاران متر بتون مسلح برای پنهان کردن راز یک قتل هولناک روی هم انباشته و محکم شده باشند. مجری ماجرا از خورده شدن روح محکومش خوب لذت می‌برد. هر چهار جای کنارش که برای کامل شدن صحنه از صندلی‌های پایه بلند که با مفتول کلفت و زنگ زده ساخته شده بودند، خالی و رنگ و رو رفته بود. سایه‌ها بیش‌تر غالب بودند تا روشنایی. هر از چندی که کیفش کامل می‌شد سه چهار تا فحش و ناسزای اساسی شلیک می‌کرد تا عیش کامل محکومش، اکمل شود. این‌ها را که گفتم او نه می‌دید و نه می‌شنید. من بعدها برای آرام کردن ذهن کنج‌کاوش که وحشت بر آن مستولی بود، به او گفتم. آن‌چه او یاد می‌آورد فقط سایه‌های گنگی بود که در چارچوب مستحکم اسکلت ساختمان گیر کرده بودند.
نمی‌دانم از کجا این طور به نظرش آمده بود که اگر بتواند خود را از راهرو عبور دهد و پای آینه‌ی دست‌شویی یک کف آب به صورتش بپاشد، قائله پایان می‌گیرد. راه حل همیشه خیلی ساده و بی‌معنی، مثل همین یکی تقریباً از همان اوایل، به شکل وحی‌گونه‌ای به او الهام می‌شد و بعد از آن دیگر ذهنش حتی از کنار مرزهای هاله‌ی عظیمِ این سؤال هم نمی‌گذشت که، چرا؟
شاید این فکر به نظرتان بیاید که سخت‌ترین و جان‌کاه‌ترین تجربه؛ تنها، کوچک و متهم بودن است، هنگامی که خانواده از سر دل‌سوزی مشغول تنبیه بی‌رحمانه و صمیمانه‌ی کودکی است که ترس از اشباح پنهان شده در هزار توی گوشه‌های مبهم خانه-اشباحی که باز از سر دل‌سوزی و برای بازداری او از رفتن به مکان‌های ممنوعه به جانش انداخته‌اند.- تمام شب لعنتی را با چشمان باز، ترسیده و منتظر سحر کرده است.
یا شاید بشود گفت شما عاقل‌تر و بالغ‌تر از این حرف‌ها هستبد که هنوز هم در اوهام گنگ و مسخره‌ی کودکی، مثل بجه‌ای که در فضولاتش دست و پا می‌زند و گرمای آن او را به کیف می‌رساند، پرسه بزنید و اوقات گران‌بهای اقتصادی‌تان را سر این خذئبلات هدر دهید و در جواب بگویید، وقتی تمام عمرت، همه‌ی تلاشت، آمال و آرزوهایت و هر چه که داری را بر سر هدفی می‌گذاری؛ سال‌های سال زحمت و انتظار را به دوش می‌کشی تا بالاخره از نکبتِ سرگردانی و زندگی گله‌ای رها شوی و به جایی برسی تا در آن امکان زندگی کردن و بهره‌ای از زندگی بردن فراهم شود، امّا ناگاه نسیم آرام نابودی با قهری عجیب که تو را ناتوان می‌سازد، همه‌ی آن‌چه برایش جان کنده‌ای در مقابل چشمانت بر باد فنا می‌دهد، لحظه لحظه‌ی بر باد رفتن چکیده‌ی جانت، جان کندن است.
شاید تأثر برانگیزتر باشد اگر بگویید، سرکردن لحظات بی‌پایان به امید گوشه‌ی چشمی از معشوق-معشوقی که طبیعت، او را از تو متنفر آفریده است.- تا وقتی که بعد از هزار بار ساختن و شکستن اراده‌ی پولادینِ روبرویی با حبیب و گشودن عقده‌ی دل پیش تنها محرم، هجمه‌ی بی‌رحمش تو را از زندگی روی‌گردان و مشتاق مرگ سازد، سوختن است و ساختن.
اگر می‌گویید فرو ریختن هر آن‌چه که نامش را اطمیان، پیوند، عاطفه، تکبه‌گاه و اعتبارِ محبت بگذارید روی تمام آن‌چه که داری، خاموش‌ترین، دردناک‌ترین و عمیق‌ترین چالش و درد است، شاید هیچ بشری را نتوان یافت که بر حال شما تأسف نخورد.
امّا دردی بالاتر از همان که گفتنم نیست.
دست‌هایت، پاهایت، تمام بدنت کرخت و بی‌حس می‌شود. جز سنگینی و دردی نامفهوم چیزی از آنها عاید نمی‌شود. تمام تلاشت برای رسیدن به یک نفس عمیق که تو را رهایی بخشد به خس‌خس کردنی بیش منتهی نمی‌شود. هر دم جان بر لب می‌آید و می‌ماند. نه می‌رود تا خلاصت کند، نه به جایش باز می‌گردد تا رهایت کند. لاشه‌ی مرگ پلک‌هایت را به اندازه‌ی تمام عقده‌های در هم تنیده‌ات سنگین کرده است. دردی شدید مثل یک زنبور سمج در کاسه‌ی سرت وز وز می‌کند و به هر سو می‌خورد و تنها راه خروجش را با وسواسی بیمارگونه بسته‌ای تا مبادا هنگام خروج تنها راه ورود باریکه‌ی هوای مرده را ببندد. تقلای بی‌رمقت برای رعشه‌ای ناگاه، همگی سراب بودن‌شان را در نهایت به رخت می‌کشند و تو می‌مانی و آرزوی بیداری، در حالی که مرگ لب‌های ترک برداشته‌اش را بر لبانت می‌نهد، سنگینی تنه‌ی سیاهش را روی سینه‌ات می‌اندازد و دستان قدرتمندش را بر گرداگرد تنت حلقه می‌کند و چنان با تو عشق‌بازی می‌کند که گویی رستم با زیبای خفته تا تو بمانی و آرزوی مرگ.

۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

شب قبل از خبر مورد انتظار بود

طالع نحس من ای داد کجا باز شود
مرگ این زندگی شوم کی آغاز شود
جان به لب بود و امیدم همه جان دادن بود
مرگ بر بودن من، زندگی ام مردن بود
اشک افسوس نیامد، ولی آمد هر بار
غم به مهمانی دل، بغض به دم، رنج به بار

۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه

بزرگ شدن

احساس غمی گنگ تا یاد با من بوده است، وقتی با چرتکه‌ی عرف و گفته‌های مردم می‌سنجم با پیش رفتن در زندگی و قرار گرفتن در متن آن می‌بایست این غم گم شود. امّا وقتی نیک می‌نگرم، در می‌یابم هر آنچه مردم به نام بزرگ شدن و از یاد بردن می‌خوانند درمن نیست و آنها این‌ها را اشتباه فهمیده‌اند، آنها فراموش نمی‌کنند، خود را به فراموشی می‌زنند و اگر هم موفق شوند، بالاخره روزی زخم کهنه سرباز خواهد کرد. آن روز اگر پیر شده باشی رنج ناتوانی و دست بسته بودن چنان ویرانت می‌کند که به زحمت بتوانی به یاد بیاوری روزی جوان هم بوده‌ای، عاشق و کودک هم بوده‌ای.
گفتم کودک، کودک
کودک تا کودک است همه چیز او را شاد و راضی می‌کند، امّا وقتی بزرگ شد، وقتی مرد شد، زن شد. وقتی شخصیتش شکل گرفت آن وقت است که بعضی را می‌خواهد، بعضی را نه. بعضی او را شادمان می‌کند، سر شوق می‌آورد و بعضی برعکس.
دیگر از آدم‌ها خوشش نمی‌آید به جز معدودی، جز انگشت‌شماری از آنها را دیگر دوست ندارد. سال‌ها می‌گذرد و این سؤال برایت کم‌کم حل می‌شود که چرا بعضی آبی دوست دارند، بعضی سبز. چرا بعضی تنها خوش‌ترند، بعضی در جمع. چرا بعضی این جور لباس می‌پوشند، بعضی آن جور و چرا ...
و چرا خانه‌ی كوچك ما سیب نداشت.

بد نبود یه کمی شانس با ما یار بود.

قلبتم از دردم می‌سوزد. می‌دانستم که آخر به اینجا می‌کشد امّا باز نتوانستم خودم را نگه دارم. اگر در میان جمع نبودم حتماً با صدای بلند گریه می‌کردم. همین حالا هم اگر کسی در چهره‌ام نظر کند با نگاهی کوتاه خواهد دید که دلم چه خوار و زبون شده است، که چگونه بلند بلند گریه می‌کند. برای همین است که روی از همه می‌پوشانم.
هوان بارانی است. باران نرم نرم می‌بارد امّا غـــــــم بی‌رحم و طوفانی جانم را آشفته می‌سازد. پایه‌ی همیشگی همه‌ی احوالاتم در هر کجا، در هر زمان او بوده و هست، او که باوفاتر از او هنوز ندیده‌ام. نمی‌پسندم تو را بی‌سپاس وانهم و می‌ترسم وقت رفتنت فرا رسد و با دعایی که در حقت به حق می‌گویم، پای‌بند خویشم سازمت بمانی و بماند بر دل که بی تو لحظه‌ای شادمان باشم. پس تا هستی مهربان باش و مدار کن با من که بی تو هیچم و گاه رفتن بی هیچ گلایه‌ای برو تا بی تو زیر تن‌پوشی از خاک سرد و خاموش آرام گیرم.
برو خدا به همراهت،
غم نبینی.
سه‌شنبه 13:45
24/2/87
13/5/2008

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

تاریک و غریب یا غریب و تاریک

امّان از نبود شوق برای زندگی ، نامش را تنبلی بنه ، بگو کم خردی است ، یا از روی ضعف ، ناتوانی و راحت طلبی . امّا برای من همیشه سؤال بوده که چرا دیگری که کنار من بوده اینچنین متفاوت است از من ، همان گونه که من از او .
هر کس به گونه ای جهان را می نگرد ؛ یکی روشن ، آشنا ، معلوم و موفق و دیگری تاریک ، غریبه ، مجهول و مهزوم . امّا هر دو در یک دنیا هستند و چه بسا از نظر امکانات بیرونی آنکه ضعیف تر می نماید غنی تر باشد . امّا بخواهی نخواهی آب پای درخت میوه جز میوه و ثمر چیزی به هم نمی رساند . ولی با این حال همه تلاش می کنند و تفاوت آدمی با بقیه در این است که می تواند شکوفا شود و نه ؟! نه ، این طور نیست اگر دانه ی علف هرزه باشی و فرصت رشد پیدا کنی علف هرزه خواهی شد . آیا آدمی می تواند چیزی غیر از آنچه هست بشود ؟ آیا افکار نامفهوم و مخرب از ذهنی آباد و سالم برمی خیزد یا از ذهنی بیمار و معیوب ؟
برای بهتر شده باید تغییر کرد . از اینجا باید رفت به آنجا ، آنجا که بهتر از اینجاست و این است حقیقت هستی که چیزی ساکن نیست و حرکت ذات جهان است . امّا نقش من در این بهتر شدن چیست ؟ من چیستم ؟ آیا آنم که می گویند فکر می کند ، تصمیم می گیرد و عمل می کند یا چیزی دیگرم که نمی دانم ؟
آن منِ من کو ؟ کیست ؟ کجاست ؟ چرا اینقدر مرموز و گریزان است ؟ او را نمی یابم و آنگاه که می یابم جز لحظه ای چون ماهی لغزان در نزدم نمی ماند .
واقعیت این است دستگاهی که درست برپا شده باشد و به درستی تغذیه شود همان را که از او می خواستند می دهد ، پاکیزه و درست . درست مثل یک فرشته ، درست مثل خدا .
امّا من خدا نیستم من ، منم .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

تنگ شکسته

وجودم خسته‌ی چشمت
غمت واداشت از رفتن دلم را
نشستم در میان غم شکفتم دُر، شکستم دل
غرورم جام زرینه، شراب ناب شیرینم
شکستش ساق سیمینت
گسستم بی حضورت قید ماندن را، کجا رفتم؟
دلم ماهی، دلم رفته
زخشکی لب فرو بسته
به دامت صید بی جانم، به جانت راست می‌گویم
ز قهرچشم مستت نازنینا ز آسمان هم چشم بربستم
مگر مهرت بتابد تا ببینم باز چشمت را
چه می‌گویم؟ چه می‌گویم؟
گرفته، زیر لب، تنها، هراسان، گنگ می‌گویم:
کجا پایان این راه است؟!
دریا کو؟!

23/2/87

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

نفرت

متنفرم از این دنیا
از امروز و فردا و دیروز منزجرم ، قلبم از درد نای تپیدن ندارد . کاش مرگ به فراوانی دروغ پیدا می شد تا سهمی هم از آنِ من می شد ، کاش می آرمیدم و دیگر برنمی خواستم . کاش می شد همه کس مرا فراموش می کردند و جایی می رفتم که هیچ کس حتی نامم را نمی دانست .
تنفر خمیرمایه ی وجودم است اما عشق و محبت وصله ای ناهمگون . هرچند بسیار می کوشم مهربان باشم و دیگر عادت کرده ام به مهربان بودن و دیدن ناراحتی دیگران بسیار برایم سخت است اما هر لحظه که عمق وجودم خودنمایی کند هیولایی پرده برمی کشد که از زجر کشیدن دیگران و بدبختی آنها آنچنان نعره ی سرمستی سر می دهد که چشمان بی فروغش لبریز از اشک می شود و در پی آن از اینکه بدنش را با قلاب ماهی گیری تکه تکه کند تا لحظه ای که مرگ را با آرامش در آغوش کشد ، لذتی بی حد و غیر قابل وصف می برد .
تبحری عجیب و تحسین بر انگیز برای تبدیل کردن هرچه خوبی و خوشی است ، به وسیله ای برای رنج بردن در خود می بینم .
خدا هم از اصلاح من ناامید شده است . زجر کشیدن روح عالم در تلاش ناموفق برای بازگرداندن سلامت به من خشنودم می کند . هرچند توهمی بیش نیست از او انتقام می گیرم ، به کرّات گفته ام و به حق باز هم می گویم بارزترین خصوصیت در من نفرت است ، نفرت .
احساس می کنم زن هرزه ای بیش نیستم ، زنی که گرفتن پول بهانه ای است برای خود فروشی اش .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه

حسرت

دی‌شب در خواب آن که دوست می‌دارمش با دو دوست همراهش به آن جایی آمد که من نشسته بودم. با همان لباس‌های همیشگی، با همان سر و شکل و همان قدر سرسنگین و نامهربان. امّا در نظرم خیلی زیبا جلوه می‌کرد.
محبت یک سویه جز زجر و زحمت، سرافکندگی و پشیمانی ثمری ندارد. امّان از عشق بی‌پایه، که اگر پایه داشت دو طرف داشت.
برادرم راست از قول جورج برنارد شاو گفت که عشق مثل باد روده است تا موقعي که در وجود توست خودت را ناراحت مي‌کند و زماني که ابراز مي‌شود ديگران را مي‌آزارد.

او تنها کسی از مادینه‌ها بود که در خواب از دیدنش بسیار شادمان می‌شدم و برای ارضای جنسی به بزم شبانه‌ام نمی‌خواندمش.