۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

جای من کجاست؟

احساس خطر، غریزه‌ات را فعال می‌کند. غریزه فریاد می‌کند زود باش، زود باش، بجنب، تلاش کن باید برای خودت کسی شوی! نگاه کن، نه برویی! نه بیایی، هیچ دیدبه و کبکبه‌ای نیست که نیست! تو هم باید مثل دیگران بهرمند باشی این گونه که تو می‌گذرانی اگر همین فردا اجل تو را با خود ببرد، فقط چند سال سوخت و ساز و هضم و جذب و خورد و خواب را از کف داده‌ای. اگر نگویم سود برده‌ای چندان ضرر هم نکرده‌ای انصافاً! سال‌ها گذشته و هنوز از مال دنیا جز همین تخت که روی آن نشسته‌ای و چند کتاب و چند تکه لباس چیزی بیش‌تر نداری. ببینم داشتن ماشین، دسته چک، حساب پرپول، خانه و جعبه کفش خصوصی با واکس و برس مخصوص چه مزه‌ای دارد؟! هیچ می‌دانی رد کردن پیشنهاد یک گردش، تفریح یا مسافرت کوتاه به خاطر عدم تمایل و فارق از ملاحظات مادی آن چنانی، چه اعتماد به نفس عمیق و حس رضایت زلالی می‌تواند به بار آورد؟ نه نمی‌دانی نه!نه! تو هیچ نمی‌دانی، هیچ!
حال نوبت پرده‌ی دوم نمایش است، توجه بفرمائید:
عقل وارد میدان می‌شود، آرام، متین، موجه و پر از اطمینان و درستی. از دیدگاه او عاقل نبودن اشتباه محض است چون پشیمانی و تشویش ره‌آورد پیروی از احساسات است. او توصیه می‌کند: مقطعی نگاه نکن و مطابق با اهداف معلوم و سودمند سنجش نموده، انتخاب یا رد کن. صبور باش و به موقع ثمره‌ی حلمت را برداشت کن. تو تنها استفاده کن، ثمر خود به بار می‌نشیند. هستی این وظیفه را به دوش می‌کشد و ماحصل را تقدیم می‌دارد. فقط همین تمرین کن تا عجول و نادان نباشی. این عقل عجب عاقل است! راست می‌گوید هر جا نگاه کنی اگر پیروی از او نبوده باشد چیز قابلی نصیب نشده.
حالا نوبت پرده‌ی سوم است، ذکاوت هنرنمایی می‌کند:
می‌گوید: درست است که کار بی حساب پیش نمی‌رود ولی گاهی لازم است بی حساب بودن را به حساب آورد. وگرنه حساب حسابی‌ات به انجام نمی‌رسد که نمی‌رسد. می‌گویی نباید تخطی کرد ولی چرا همه چیز را در نظر نمی‌گیری مگر تو ماشینی؟ هان، ماشینی؟ نیستی، احساس داری، نیاز داری. اصلاً مگر برای غیر از احساست تلاش می‌کنی؟ نیازت نباشد عقلت برای که و برای چه حساب کند، کتاب کند. بدهد دست تو؟! متوقع که عمل کنی بی هیچ کم و کاست. عاقل باش. زیاد عاقل باشی راهت را گم می‌کنی. بعضی اوقات لازم است کمی خلاقیت هدیه کنی به ذهن خسته و پژمرده‌ات وگرنه چشمه‌ی ذوقت می‌خشکد. مواظب باش!
به نظرتان پایان نمایش اینجاست؟ همه چیز به حساب آمده و چیزی از قلم نیافتاده. انصافاً همه‌ی طرف‌های دعوا حاضر شدند و آزاد حرف زدند و فکر می‌کنم مسأله معلوم باشد، نه؟
امّا نه! اکنون پرده‌ی چهارم(آخر؟!) است. اصل کاری یادتان رفت. پس من چه می‌شوم؟ من هم کسی هستم برای خودم. قرار نیست این و آن ببرند و بدوزند و من خواسته، نخواسته بپوشم. من می‌گویم حرف ذکاوت را قبول دارم. الان وقت آن است که کمی شاد باشم، جان خودم لازم دارم. دلم گرفته، هوا خنک، آرام و مطبوع است، حرف ندارد. درختان روبروی بالکن در نهایت زیبایی و لطافتند. کبوترها آزاد و رها پرواز می‌کنند. حتی ماشین‌ها به دور از آشفتگی خوب می‌روند و می‌آیند. مردم آرامند و آرام. امّا دل من گرفته، بدجوری گرفته. قلبم مثل یک کوه سنگین و مدفون شده است. تصور نمی‌کنم چیزی بتوانم پیدا کنم که بتواند مرا شادمان کند. آرامش ببخشد. کاش خوابم می‌آمد ومی‌خوابیدم. آن وقت به یاری او فراموش می‌کردم. خاموش می‌شدم. بعضی می‌رقصند تا به یاد آورند و بعضی تا فراموش کنند. کاش می‌شد برقصم. شادی کنم. کاش کسی می‌توانست نزدیکم بیاید. نزدیکِ نزدیک تا وارد شود و بر سطح دور افتاده‌ی سیاره‌ی با خون فرش شده‌ی قلبم با کفش‌های خاکی‌اش، نقشی ماندگار حک کند، تا رصدکننده‌ی وفادارش،غمگین نباشد که تنها سیاره‌ی مورد توجهش، متروک است و بی‌حاصل! بی‌کس!

۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام وحید جان

بعضی از نوشته هات رو خوندم خیلی قشنگ و تاثیر گذارند و اغلبشون بیشتر سیاهند هر چند شاید واقعی و تاثیر گذاریشون هم شاید از همیناست و به هر حال قشنگن.
راستی شعرهاش از خودت هستند ؟ اگه آره خیلی جالبن و حتی ارزش جمع آوری دارن.

ناشناس گفت...

سلام :)
خوبی :) من وبلاگم خوب نیست ;) نمی دونستم که تو آدرس وب لاگتو کنار نظراتت تو وبلاگ کیانو می ذاری الان طه کشف کرد.
دمت گرم ;)
خیلی همه چی خوبه. از این به بعد بیشتر می یایم
می تونی از نظرات ارزشمند ما استفاده کنی ;) :O
منم موافقم با طه که یه کم انرژی حرفات کمه. دلمون رو شاد کن خدا دلتو شاد کنه :) جووون.
راستی تیکه خدمت به وطنت خیلی باحال بود کلی خندیدیم. وطن ارزشش بیشتر از این حرفاس تو عصبی بودی یه چیزی گفتی :)
راستی یه کاری کن بتونیم از این face ها بذاریم یه کم emotion داشته باشه:)
قربون حاجی.

ناشناس گفت...

کسی تو راهرو نیس؟ الووووووووو