۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

ببینید شما چیزی می فهمید.

نیم ساعت پیش خواهرم با ایرانسل دوستش که طرح داشت تک زد ببیند خوابم یا بیدار، عمو یادگار، بیدار شدم. خواستم جواب ندهم، به سختی خوابم برده بود. به فکر فردا هم بودم که صبح را از دست می‌دهم. امّا دوستم هم هم‌زمان پیامکی داد که در آخر نوشته می‌آورم. چند روزی بود که در به در به دنبال یک نرافزار تحلیل اجزای محدود در محیط مکانیکی می‌گشتم. به غیر از اینترنت که همه پولی بود، ردی از آن پیدا نکردم و شب به یاد همین دوستم افتادم. این هنوز داخل گود پی علم دویدن است. گفتم شاید بتواند کمکم کند. پیامک زدم پرسیدم ABAQUS یا COSMOL می‌شناسی، گفت شنیده‌ام. خوشحال شدم و خواب از سرم پرید. بعد از او به خواهرم پیامک دادم که بیدارم. تازه خوابیده بود. جواب داد و احوال‌پرسی از هم کردیم. هم چون دوستش قرار بود از 3 تا 6 حرف بزند و هم چون خوابش می‌آمد و هم چون حرف زیادی هم برای گفتن نداشتیم! صحبت 5 دقیقه‌ی دقیق تمام شد. هنگام صحبت چند تکه از پنیر که در بالکن گذاشته بودیم تا خراب نشود، خوردم. بعد دیدم خوابم نمی‌برد گفتم یک ساعتی درس بخوانم. خسته که شدم بخوابم، به جای غلت زدن در رختخواب. مشغول بودم ناگهان احساس کردم از درون کاملاً خالی شدم. احساسی بسیار عمیق و مؤثر بود. به قدری پرزور و گیرا بود که انگار نه انگار این چند هفته چه ذوق و شوقی برای آموختن زبان و کار با ABAQUS داشتم. همه چیز رنگ باخت. دقت کردم. احساس همراه با ادراک یک بوی خاص که وجود خارجی نداشت ولی کاملاً حسش می‌کردم و ته مزه‌ی تلخ باقی مانده از پنیربود. گشتم دنباله‌ی این ته مزه به پنیر‌های سربازی برگشت. حالم به هم خورد. بو را بیش‌تر احساس کردم، می‌خواستم تمام اعماء و احشائم را بالا بیاورم. دقیق‌تر شدم دیدم بیداری این وقت شب، در حالی که همه خوابند ولی تو برای نگهبانی دادن با زحمت زیاد برمی‌خیزی واقعاً چندش‌آور است، خصوصاً اگر هر روز خسته و اوراق باشی و هر چند شب هم ناچار به پاس دادن؛ وقتی آزاد هستی اگر بیدارت کنند وقتی منگ خوابی به هیچ چیز در دنیا فکر نمی‌کنی غیر از این که هر جور شده برگردی به رختخواب، امّا اجبار عمیق سربازی بر این کشش سهمگین هم غالب است. توجهم را به گوشی‌ام، کتابم، 2 فرهنگ لغت انگلیسی‌ام، پتوی زیر پایم و شلوار راحتی که به پایم بود و کتاب ریاضی‌ام که به انگلیسی بود سوق دادم و یادم آمد که در آن فضای پلشت هیچ کدام نبود. پنیر بود، ولی فقط همان 5 دقیقه‌ای که می‌دادند. چای و نان هم همین جور. نیمه شب اگر تشنه می‌شدی باید پوتین و فرنچت را هرچند دکمه‌هایش را یکی در میان بسته بودی می‌پوشیدی و 2 طبقه را خواب‌آلوده رد می‌کردی تا از شیر، آب ولرم بخوری. خوب یادم آمد آن بو، بوی تنها شوینده‌ای بود که در اختیارمان بود. صابون‌های آبی رنگی که به سفارش ارتش تولید می‌شد. به آن چیزی اضافه کرده بودند تا بتواند ساس‌ها را بکشد و ما همه چیزمان را از سر ناچاری با آن می‌شستیم.
از سربازی و آن محیط پلشتش با آن بوی تهوع‌آورش که همه جا پر بود حالم به هم می‌خورد.
از کشته شدن در راه وطن حالم به هم می‌خورد.
از رشادت، از شهادت، از کشته شدن به خاطر حماقت‌های عده‌ای دیگر حالم به هم می‌خورد.
این هم آن پیامک مسخره:
از دیونه می‌پرسن چرا دیونه شده؟
می‌گه:
من یه زن گرفتم که یه دختر 18 ساله داشت، که دختر زنم با بابام ازدواج کرد. پس زن من مادرزن پدر شوهرش شد. دختر زنم پسری زایید که داداش من و نوه‌ی زنم شد، پس نوه‌ی من هم بود. پس من پدربزرگ داداشم بودم. زن من پسری زایید و زنِ پدرم که خواهر ناتنی پسرم بود، مادربزرگ اون شد، پس پسرم داداش مادربزرگش شد و من خواهرزاده‌ی پسرم. پس پسر من دایی برادرم، پدرم شوهرخواهرِ پسرم و من پدرزن پدرم و پسرم دایی من و من پدربزرگ برادم شدم و زنِ پدرم دختر من و من پسر اون و پسر برادر مادرم. خلاصه یه دفعه سر از تیمارستان در آوردم.
حالا شما بگید من حق داشتم بی‌خواب بشم و اون احساسات قمر در عقرب رو بازیابی کنم یا نه؟!

هیچ نظری موجود نیست: