روزگاری در دیاری آوازهی قلب زیبای جوانی مدتها بر سر زبانها بود. قلب جوان شاداب، تازه، براق، جذاب بود و بینقص و آسیب. خبر آمد میگویند قلب پیری هست که زیباتر از قلب جوان است. جوان کنجکاو و حساس شد. به دیدار او رفت. قلب پیر، پر بود از زخمها و خراشهای برجای مانده از گردش روزگار، امّا زیبایی فراوان آن جوان را شیفته ساخت تا آنجا که عاشقش شد و تکهای از قلب خود را پیشکش و به جایش و نه در عوض قسمتی از قلب خراشیدهی پیر را جایگزین کرد.
جای زخمی از عشق پیر بر سطح صاف قلب جوان، چون پارهی ماه بر آسمان تاریک، آشکارا میدرخشد و قلب دیگر چون گذشته اعیان، جوان و دستنخورده نیست. امّا به اذعان همگان زیباتر شده است!
بسیار زیباتر!
یادآوری از داستانی کوتاه که خیلی قدیم خوانده بودم. نه یادم میآید اصلش چه بود و نه مال که بود.
جای زخمی از عشق پیر بر سطح صاف قلب جوان، چون پارهی ماه بر آسمان تاریک، آشکارا میدرخشد و قلب دیگر چون گذشته اعیان، جوان و دستنخورده نیست. امّا به اذعان همگان زیباتر شده است!
بسیار زیباتر!
یادآوری از داستانی کوتاه که خیلی قدیم خوانده بودم. نه یادم میآید اصلش چه بود و نه مال که بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر