۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه

بزرگ شدن

احساس غمی گنگ تا یاد با من بوده است، وقتی با چرتکه‌ی عرف و گفته‌های مردم می‌سنجم با پیش رفتن در زندگی و قرار گرفتن در متن آن می‌بایست این غم گم شود. امّا وقتی نیک می‌نگرم، در می‌یابم هر آنچه مردم به نام بزرگ شدن و از یاد بردن می‌خوانند درمن نیست و آنها این‌ها را اشتباه فهمیده‌اند، آنها فراموش نمی‌کنند، خود را به فراموشی می‌زنند و اگر هم موفق شوند، بالاخره روزی زخم کهنه سرباز خواهد کرد. آن روز اگر پیر شده باشی رنج ناتوانی و دست بسته بودن چنان ویرانت می‌کند که به زحمت بتوانی به یاد بیاوری روزی جوان هم بوده‌ای، عاشق و کودک هم بوده‌ای.
گفتم کودک، کودک
کودک تا کودک است همه چیز او را شاد و راضی می‌کند، امّا وقتی بزرگ شد، وقتی مرد شد، زن شد. وقتی شخصیتش شکل گرفت آن وقت است که بعضی را می‌خواهد، بعضی را نه. بعضی او را شادمان می‌کند، سر شوق می‌آورد و بعضی برعکس.
دیگر از آدم‌ها خوشش نمی‌آید به جز معدودی، جز انگشت‌شماری از آنها را دیگر دوست ندارد. سال‌ها می‌گذرد و این سؤال برایت کم‌کم حل می‌شود که چرا بعضی آبی دوست دارند، بعضی سبز. چرا بعضی تنها خوش‌ترند، بعضی در جمع. چرا بعضی این جور لباس می‌پوشند، بعضی آن جور و چرا ...
و چرا خانه‌ی كوچك ما سیب نداشت.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خانه ی بزرگ ما سیب نداشت چون خانه ی اونا هم سیب نداشت یا شاید چون اولش توش نکاشتن یا شایدم توش بوده کندنش