۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه

بد نبود یه کمی شانس با ما یار بود.

قلبتم از دردم می‌سوزد. می‌دانستم که آخر به اینجا می‌کشد امّا باز نتوانستم خودم را نگه دارم. اگر در میان جمع نبودم حتماً با صدای بلند گریه می‌کردم. همین حالا هم اگر کسی در چهره‌ام نظر کند با نگاهی کوتاه خواهد دید که دلم چه خوار و زبون شده است، که چگونه بلند بلند گریه می‌کند. برای همین است که روی از همه می‌پوشانم.
هوان بارانی است. باران نرم نرم می‌بارد امّا غـــــــم بی‌رحم و طوفانی جانم را آشفته می‌سازد. پایه‌ی همیشگی همه‌ی احوالاتم در هر کجا، در هر زمان او بوده و هست، او که باوفاتر از او هنوز ندیده‌ام. نمی‌پسندم تو را بی‌سپاس وانهم و می‌ترسم وقت رفتنت فرا رسد و با دعایی که در حقت به حق می‌گویم، پای‌بند خویشم سازمت بمانی و بماند بر دل که بی تو لحظه‌ای شادمان باشم. پس تا هستی مهربان باش و مدار کن با من که بی تو هیچم و گاه رفتن بی هیچ گلایه‌ای برو تا بی تو زیر تن‌پوشی از خاک سرد و خاموش آرام گیرم.
برو خدا به همراهت،
غم نبینی.
سه‌شنبه 13:45
24/2/87
13/5/2008

هیچ نظری موجود نیست: