۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

نفرت

متنفرم از این دنیا
از امروز و فردا و دیروز منزجرم ، قلبم از درد نای تپیدن ندارد . کاش مرگ به فراوانی دروغ پیدا می شد تا سهمی هم از آنِ من می شد ، کاش می آرمیدم و دیگر برنمی خواستم . کاش می شد همه کس مرا فراموش می کردند و جایی می رفتم که هیچ کس حتی نامم را نمی دانست .
تنفر خمیرمایه ی وجودم است اما عشق و محبت وصله ای ناهمگون . هرچند بسیار می کوشم مهربان باشم و دیگر عادت کرده ام به مهربان بودن و دیدن ناراحتی دیگران بسیار برایم سخت است اما هر لحظه که عمق وجودم خودنمایی کند هیولایی پرده برمی کشد که از زجر کشیدن دیگران و بدبختی آنها آنچنان نعره ی سرمستی سر می دهد که چشمان بی فروغش لبریز از اشک می شود و در پی آن از اینکه بدنش را با قلاب ماهی گیری تکه تکه کند تا لحظه ای که مرگ را با آرامش در آغوش کشد ، لذتی بی حد و غیر قابل وصف می برد .
تبحری عجیب و تحسین بر انگیز برای تبدیل کردن هرچه خوبی و خوشی است ، به وسیله ای برای رنج بردن در خود می بینم .
خدا هم از اصلاح من ناامید شده است . زجر کشیدن روح عالم در تلاش ناموفق برای بازگرداندن سلامت به من خشنودم می کند . هرچند توهمی بیش نیست از او انتقام می گیرم ، به کرّات گفته ام و به حق باز هم می گویم بارزترین خصوصیت در من نفرت است ، نفرت .
احساس می کنم زن هرزه ای بیش نیستم ، زنی که گرفتن پول بهانه ای است برای خود فروشی اش .

هیچ نظری موجود نیست: