صدا خیلی ضعیف و خفه از او منتشر میشد، آنقدر کمجان و بیحال بود که این شک در من رشد کرد که نکند آنها نیز وجود خارجی ندارند و فقط به درخواست شدید، عاجزانه و رقت برانگیزِ عمق تنهایش، با ترفند قدیمی امّا بینقص تخیل، وارد میدان شدهاند تا تلاش بیثمرش هرچه بیشتر تحقیر آمیز، مضحک و آزاردهنده باشد.بساط نمایش در یک منطقهی دور افتاده بود،جایی که قدیمترها مشتی بیچاره از سر اجبارِ روزگار سالیان کوتاه عمر خود را با زحمت فراوان و ناکام، لحظه لحظه جان کنده بودند تا لولیدن کورشان در هم، مثل برق با یک چشم به هم زدن ناظر بی اعتنا که دردشان را نمیفهمد و به نفهمی آنان لعنت میفرستد، بگذرد. اطراف صحنه ناشیانه با پارچههای چیندار قرمز و یک رشته لامپ تنگستن، با نور زردی که تنها روشنایی آنجا بود، چشم را میزد و در عمق صحرای سیاه که به خوبی محیط بود و هر باریکهی ضعیف امید برای رهایی را به خوبی میکشت گم میشد، تزیین شده بود. چوبهای زیر پا امّا هرچند قدیمی، محکم و قطور بودند و هنگام راه رفتن هیچ صدایی از آنها برنمیخواست. انگار که هزاران متر بتون مسلح برای پنهان کردن راز یک قتل هولناک روی هم انباشته و محکم شده باشند. مجری ماجرا از خورده شدن روح محکومش خوب لذت میبرد. هر چهار جای کنارش که برای کامل شدن صحنه از صندلیهای پایه بلند که با مفتول کلفت و زنگ زده ساخته شده بودند، خالی و رنگ و رو رفته بود. سایهها بیشتر غالب بودند تا روشنایی. هر از چندی که کیفش کامل میشد سه چهار تا فحش و ناسزای اساسی شلیک میکرد تا عیش کامل محکومش، اکمل شود. اینها را که گفتم او نه میدید و نه میشنید. من بعدها برای آرام کردن ذهن کنجکاوش که وحشت بر آن مستولی بود، به او گفتم. آنچه او یاد میآورد فقط سایههای گنگی بود که در چارچوب مستحکم اسکلت ساختمان گیر کرده بودند.
نمیدانم از کجا این طور به نظرش آمده بود که اگر بتواند خود را از راهرو عبور دهد و پای آینهی دستشویی یک کف آب به صورتش بپاشد، قائله پایان میگیرد. راه حل همیشه خیلی ساده و بیمعنی، مثل همین یکی تقریباً از همان اوایل، به شکل وحیگونهای به او الهام میشد و بعد از آن دیگر ذهنش حتی از کنار مرزهای هالهی عظیمِ این سؤال هم نمیگذشت که، چرا؟
شاید این فکر به نظرتان بیاید که سختترین و جانکاهترین تجربه؛ تنها، کوچک و متهم بودن است، هنگامی که خانواده از سر دلسوزی مشغول تنبیه بیرحمانه و صمیمانهی کودکی است که ترس از اشباح پنهان شده در هزار توی گوشههای مبهم خانه-اشباحی که باز از سر دلسوزی و برای بازداری او از رفتن به مکانهای ممنوعه به جانش انداختهاند.- تمام شب لعنتی را با چشمان باز، ترسیده و منتظر سحر کرده است.
یا شاید بشود گفت شما عاقلتر و بالغتر از این حرفها هستبد که هنوز هم در اوهام گنگ و مسخرهی کودکی، مثل بجهای که در فضولاتش دست و پا میزند و گرمای آن او را به کیف میرساند، پرسه بزنید و اوقات گرانبهای اقتصادیتان را سر این خذئبلات هدر دهید و در جواب بگویید، وقتی تمام عمرت، همهی تلاشت، آمال و آرزوهایت و هر چه که داری را بر سر هدفی میگذاری؛ سالهای سال زحمت و انتظار را به دوش میکشی تا بالاخره از نکبتِ سرگردانی و زندگی گلهای رها شوی و به جایی برسی تا در آن امکان زندگی کردن و بهرهای از زندگی بردن فراهم شود، امّا ناگاه نسیم آرام نابودی با قهری عجیب که تو را ناتوان میسازد، همهی آنچه برایش جان کندهای در مقابل چشمانت بر باد فنا میدهد، لحظه لحظهی بر باد رفتن چکیدهی جانت، جان کندن است.
شاید تأثر برانگیزتر باشد اگر بگویید، سرکردن لحظات بیپایان به امید گوشهی چشمی از معشوق-معشوقی که طبیعت، او را از تو متنفر آفریده است.- تا وقتی که بعد از هزار بار ساختن و شکستن ارادهی پولادینِ روبرویی با حبیب و گشودن عقدهی دل پیش تنها محرم، هجمهی بیرحمش تو را از زندگی رویگردان و مشتاق مرگ سازد، سوختن است و ساختن.
اگر میگویید فرو ریختن هر آنچه که نامش را اطمیان، پیوند، عاطفه، تکبهگاه و اعتبارِ محبت بگذارید روی تمام آنچه که داری، خاموشترین، دردناکترین و عمیقترین چالش و درد است، شاید هیچ بشری را نتوان یافت که بر حال شما تأسف نخورد.
امّا دردی بالاتر از همان که گفتنم نیست.
دستهایت، پاهایت، تمام بدنت کرخت و بیحس میشود. جز سنگینی و دردی نامفهوم چیزی از آنها عاید نمیشود. تمام تلاشت برای رسیدن به یک نفس عمیق که تو را رهایی بخشد به خسخس کردنی بیش منتهی نمیشود. هر دم جان بر لب میآید و میماند. نه میرود تا خلاصت کند، نه به جایش باز میگردد تا رهایت کند. لاشهی مرگ پلکهایت را به اندازهی تمام عقدههای در هم تنیدهات سنگین کرده است. دردی شدید مثل یک زنبور سمج در کاسهی سرت وز وز میکند و به هر سو میخورد و تنها راه خروجش را با وسواسی بیمارگونه بستهای تا مبادا هنگام خروج تنها راه ورود باریکهی هوای مرده را ببندد. تقلای بیرمقت برای رعشهای ناگاه، همگی سراب بودنشان را در نهایت به رخت میکشند و تو میمانی و آرزوی بیداری، در حالی که مرگ لبهای ترک برداشتهاش را بر لبانت مینهد، سنگینی تنهی سیاهش را روی سینهات میاندازد و دستان قدرتمندش را بر گرداگرد تنت حلقه میکند و چنان با تو عشقبازی میکند که گویی رستم با زیبای خفته تا تو بمانی و آرزوی مرگ.
نمیدانم از کجا این طور به نظرش آمده بود که اگر بتواند خود را از راهرو عبور دهد و پای آینهی دستشویی یک کف آب به صورتش بپاشد، قائله پایان میگیرد. راه حل همیشه خیلی ساده و بیمعنی، مثل همین یکی تقریباً از همان اوایل، به شکل وحیگونهای به او الهام میشد و بعد از آن دیگر ذهنش حتی از کنار مرزهای هالهی عظیمِ این سؤال هم نمیگذشت که، چرا؟
شاید این فکر به نظرتان بیاید که سختترین و جانکاهترین تجربه؛ تنها، کوچک و متهم بودن است، هنگامی که خانواده از سر دلسوزی مشغول تنبیه بیرحمانه و صمیمانهی کودکی است که ترس از اشباح پنهان شده در هزار توی گوشههای مبهم خانه-اشباحی که باز از سر دلسوزی و برای بازداری او از رفتن به مکانهای ممنوعه به جانش انداختهاند.- تمام شب لعنتی را با چشمان باز، ترسیده و منتظر سحر کرده است.
یا شاید بشود گفت شما عاقلتر و بالغتر از این حرفها هستبد که هنوز هم در اوهام گنگ و مسخرهی کودکی، مثل بجهای که در فضولاتش دست و پا میزند و گرمای آن او را به کیف میرساند، پرسه بزنید و اوقات گرانبهای اقتصادیتان را سر این خذئبلات هدر دهید و در جواب بگویید، وقتی تمام عمرت، همهی تلاشت، آمال و آرزوهایت و هر چه که داری را بر سر هدفی میگذاری؛ سالهای سال زحمت و انتظار را به دوش میکشی تا بالاخره از نکبتِ سرگردانی و زندگی گلهای رها شوی و به جایی برسی تا در آن امکان زندگی کردن و بهرهای از زندگی بردن فراهم شود، امّا ناگاه نسیم آرام نابودی با قهری عجیب که تو را ناتوان میسازد، همهی آنچه برایش جان کندهای در مقابل چشمانت بر باد فنا میدهد، لحظه لحظهی بر باد رفتن چکیدهی جانت، جان کندن است.
شاید تأثر برانگیزتر باشد اگر بگویید، سرکردن لحظات بیپایان به امید گوشهی چشمی از معشوق-معشوقی که طبیعت، او را از تو متنفر آفریده است.- تا وقتی که بعد از هزار بار ساختن و شکستن ارادهی پولادینِ روبرویی با حبیب و گشودن عقدهی دل پیش تنها محرم، هجمهی بیرحمش تو را از زندگی رویگردان و مشتاق مرگ سازد، سوختن است و ساختن.
اگر میگویید فرو ریختن هر آنچه که نامش را اطمیان، پیوند، عاطفه، تکبهگاه و اعتبارِ محبت بگذارید روی تمام آنچه که داری، خاموشترین، دردناکترین و عمیقترین چالش و درد است، شاید هیچ بشری را نتوان یافت که بر حال شما تأسف نخورد.
امّا دردی بالاتر از همان که گفتنم نیست.
دستهایت، پاهایت، تمام بدنت کرخت و بیحس میشود. جز سنگینی و دردی نامفهوم چیزی از آنها عاید نمیشود. تمام تلاشت برای رسیدن به یک نفس عمیق که تو را رهایی بخشد به خسخس کردنی بیش منتهی نمیشود. هر دم جان بر لب میآید و میماند. نه میرود تا خلاصت کند، نه به جایش باز میگردد تا رهایت کند. لاشهی مرگ پلکهایت را به اندازهی تمام عقدههای در هم تنیدهات سنگین کرده است. دردی شدید مثل یک زنبور سمج در کاسهی سرت وز وز میکند و به هر سو میخورد و تنها راه خروجش را با وسواسی بیمارگونه بستهای تا مبادا هنگام خروج تنها راه ورود باریکهی هوای مرده را ببندد. تقلای بیرمقت برای رعشهای ناگاه، همگی سراب بودنشان را در نهایت به رخت میکشند و تو میمانی و آرزوی بیداری، در حالی که مرگ لبهای ترک برداشتهاش را بر لبانت مینهد، سنگینی تنهی سیاهش را روی سینهات میاندازد و دستان قدرتمندش را بر گرداگرد تنت حلقه میکند و چنان با تو عشقبازی میکند که گویی رستم با زیبای خفته تا تو بمانی و آرزوی مرگ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر