۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه

دروغ

قلب پاک و ساده از دروغی که به اجبار بر گردنش آویخته شده ، سنگینی و پشیمانی جبرآلودی را تجربه می کند .
شنیدن صدای سهره ی خوش الحانی که هر از چندی با خود نسیمی خوش از سرزمین خوشبختی به همراه می آورد ، شانه های فاسد و وامانده ی اسب پیر را چون گاری پر از علوفه ی هر روزه می فشارد . قلبم به قدری سنگین شده که برای هر حرکتش تمام التماس های جسم بی جانم را تقدیم می کنم . ابر سیاه مرگ سایه ی پایدار و بی پایانش را اغماض نمی کند تا تابش گرم خورشید کرم های نخوت را فراری دهد و قیر یأس ذوب شود . تنم به پیروی از روحم مرگ را تمرین می کند . با سیاهی آنچنان خو کرده ام که نور جز ترس و اضطراب نویدی دیگر نمی دهد .
کاش می توانستم گریه کنم .

هیچ نظری موجود نیست: