از این به بعد اینجا می نویسم:
http://raahrow.blogfa.com
وبلاگ وطنی رو عشق است.
http://raahrow.blogfa.com
۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه
۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه
نفهمیدم مشکل از کجا بود
سلام به همه ی عزیزانم
من بالاخره بعد از سه هفته توانستم الان وارد بلاگر شوم
نفهمیدم ایراد کار از کجا بود امّآ هر چه بود نگذاشت من کارم را بکنم
در اولین فرصت، مثلاً فردا یکی دو نوشته تقدیم می دارم
باشد که قبول افتد و در نظر آید
در ضمن دارم سعی می کنم شکلک های ابراز احساسات رو در صفحه ی نظرات بگنجانم
ببینییییییییییییییییییییییییییییم
من بالاخره بعد از سه هفته توانستم الان وارد بلاگر شوم
نفهمیدم ایراد کار از کجا بود امّآ هر چه بود نگذاشت من کارم را بکنم
در اولین فرصت، مثلاً فردا یکی دو نوشته تقدیم می دارم
باشد که قبول افتد و در نظر آید
در ضمن دارم سعی می کنم شکلک های ابراز احساسات رو در صفحه ی نظرات بگنجانم
ببینییییییییییییییییییییییییییییم
۱۳۸۷ مهر ۲۳, سهشنبه
جای من کجاست؟
احساس خطر، غریزهات را فعال میکند. غریزه فریاد میکند زود باش، زود باش، بجنب، تلاش کن باید برای خودت کسی شوی! نگاه کن، نه برویی! نه بیایی، هیچ دیدبه و کبکبهای نیست که نیست! تو هم باید مثل دیگران بهرمند باشی این گونه که تو میگذرانی اگر همین فردا اجل تو را با خود ببرد، فقط چند سال سوخت و ساز و هضم و جذب و خورد و خواب را از کف دادهای. اگر نگویم سود بردهای چندان ضرر هم نکردهای انصافاً! سالها گذشته و هنوز از مال دنیا جز همین تخت که روی آن نشستهای و چند کتاب و چند تکه لباس چیزی بیشتر نداری. ببینم داشتن ماشین، دسته چک، حساب پرپول، خانه و جعبه کفش خصوصی با واکس و برس مخصوص چه مزهای دارد؟! هیچ میدانی رد کردن پیشنهاد یک گردش، تفریح یا مسافرت کوتاه به خاطر عدم تمایل و فارق از ملاحظات مادی آن چنانی، چه اعتماد به نفس عمیق و حس رضایت زلالی میتواند به بار آورد؟ نه نمیدانی نه!نه! تو هیچ نمیدانی، هیچ!
حال نوبت پردهی دوم نمایش است، توجه بفرمائید:
عقل وارد میدان میشود، آرام، متین، موجه و پر از اطمینان و درستی. از دیدگاه او عاقل نبودن اشتباه محض است چون پشیمانی و تشویش رهآورد پیروی از احساسات است. او توصیه میکند: مقطعی نگاه نکن و مطابق با اهداف معلوم و سودمند سنجش نموده، انتخاب یا رد کن. صبور باش و به موقع ثمرهی حلمت را برداشت کن. تو تنها استفاده کن، ثمر خود به بار مینشیند. هستی این وظیفه را به دوش میکشد و ماحصل را تقدیم میدارد. فقط همین تمرین کن تا عجول و نادان نباشی. این عقل عجب عاقل است! راست میگوید هر جا نگاه کنی اگر پیروی از او نبوده باشد چیز قابلی نصیب نشده.
حالا نوبت پردهی سوم است، ذکاوت هنرنمایی میکند:
میگوید: درست است که کار بی حساب پیش نمیرود ولی گاهی لازم است بی حساب بودن را به حساب آورد. وگرنه حساب حسابیات به انجام نمیرسد که نمیرسد. میگویی نباید تخطی کرد ولی چرا همه چیز را در نظر نمیگیری مگر تو ماشینی؟ هان، ماشینی؟ نیستی، احساس داری، نیاز داری. اصلاً مگر برای غیر از احساست تلاش میکنی؟ نیازت نباشد عقلت برای که و برای چه حساب کند، کتاب کند. بدهد دست تو؟! متوقع که عمل کنی بی هیچ کم و کاست. عاقل باش. زیاد عاقل باشی راهت را گم میکنی. بعضی اوقات لازم است کمی خلاقیت هدیه کنی به ذهن خسته و پژمردهات وگرنه چشمهی ذوقت میخشکد. مواظب باش!
به نظرتان پایان نمایش اینجاست؟ همه چیز به حساب آمده و چیزی از قلم نیافتاده. انصافاً همهی طرفهای دعوا حاضر شدند و آزاد حرف زدند و فکر میکنم مسأله معلوم باشد، نه؟
امّا نه! اکنون پردهی چهارم(آخر؟!) است. اصل کاری یادتان رفت. پس من چه میشوم؟ من هم کسی هستم برای خودم. قرار نیست این و آن ببرند و بدوزند و من خواسته، نخواسته بپوشم. من میگویم حرف ذکاوت را قبول دارم. الان وقت آن است که کمی شاد باشم، جان خودم لازم دارم. دلم گرفته، هوا خنک، آرام و مطبوع است، حرف ندارد. درختان روبروی بالکن در نهایت زیبایی و لطافتند. کبوترها آزاد و رها پرواز میکنند. حتی ماشینها به دور از آشفتگی خوب میروند و میآیند. مردم آرامند و آرام. امّا دل من گرفته، بدجوری گرفته. قلبم مثل یک کوه سنگین و مدفون شده است. تصور نمیکنم چیزی بتوانم پیدا کنم که بتواند مرا شادمان کند. آرامش ببخشد. کاش خوابم میآمد ومیخوابیدم. آن وقت به یاری او فراموش میکردم. خاموش میشدم. بعضی میرقصند تا به یاد آورند و بعضی تا فراموش کنند. کاش میشد برقصم. شادی کنم. کاش کسی میتوانست نزدیکم بیاید. نزدیکِ نزدیک تا وارد شود و بر سطح دور افتادهی سیارهی با خون فرش شدهی قلبم با کفشهای خاکیاش، نقشی ماندگار حک کند، تا رصدکنندهی وفادارش،غمگین نباشد که تنها سیارهی مورد توجهش، متروک است و بیحاصل! بیکس!
حال نوبت پردهی دوم نمایش است، توجه بفرمائید:
عقل وارد میدان میشود، آرام، متین، موجه و پر از اطمینان و درستی. از دیدگاه او عاقل نبودن اشتباه محض است چون پشیمانی و تشویش رهآورد پیروی از احساسات است. او توصیه میکند: مقطعی نگاه نکن و مطابق با اهداف معلوم و سودمند سنجش نموده، انتخاب یا رد کن. صبور باش و به موقع ثمرهی حلمت را برداشت کن. تو تنها استفاده کن، ثمر خود به بار مینشیند. هستی این وظیفه را به دوش میکشد و ماحصل را تقدیم میدارد. فقط همین تمرین کن تا عجول و نادان نباشی. این عقل عجب عاقل است! راست میگوید هر جا نگاه کنی اگر پیروی از او نبوده باشد چیز قابلی نصیب نشده.
حالا نوبت پردهی سوم است، ذکاوت هنرنمایی میکند:
میگوید: درست است که کار بی حساب پیش نمیرود ولی گاهی لازم است بی حساب بودن را به حساب آورد. وگرنه حساب حسابیات به انجام نمیرسد که نمیرسد. میگویی نباید تخطی کرد ولی چرا همه چیز را در نظر نمیگیری مگر تو ماشینی؟ هان، ماشینی؟ نیستی، احساس داری، نیاز داری. اصلاً مگر برای غیر از احساست تلاش میکنی؟ نیازت نباشد عقلت برای که و برای چه حساب کند، کتاب کند. بدهد دست تو؟! متوقع که عمل کنی بی هیچ کم و کاست. عاقل باش. زیاد عاقل باشی راهت را گم میکنی. بعضی اوقات لازم است کمی خلاقیت هدیه کنی به ذهن خسته و پژمردهات وگرنه چشمهی ذوقت میخشکد. مواظب باش!
به نظرتان پایان نمایش اینجاست؟ همه چیز به حساب آمده و چیزی از قلم نیافتاده. انصافاً همهی طرفهای دعوا حاضر شدند و آزاد حرف زدند و فکر میکنم مسأله معلوم باشد، نه؟
امّا نه! اکنون پردهی چهارم(آخر؟!) است. اصل کاری یادتان رفت. پس من چه میشوم؟ من هم کسی هستم برای خودم. قرار نیست این و آن ببرند و بدوزند و من خواسته، نخواسته بپوشم. من میگویم حرف ذکاوت را قبول دارم. الان وقت آن است که کمی شاد باشم، جان خودم لازم دارم. دلم گرفته، هوا خنک، آرام و مطبوع است، حرف ندارد. درختان روبروی بالکن در نهایت زیبایی و لطافتند. کبوترها آزاد و رها پرواز میکنند. حتی ماشینها به دور از آشفتگی خوب میروند و میآیند. مردم آرامند و آرام. امّا دل من گرفته، بدجوری گرفته. قلبم مثل یک کوه سنگین و مدفون شده است. تصور نمیکنم چیزی بتوانم پیدا کنم که بتواند مرا شادمان کند. آرامش ببخشد. کاش خوابم میآمد ومیخوابیدم. آن وقت به یاری او فراموش میکردم. خاموش میشدم. بعضی میرقصند تا به یاد آورند و بعضی تا فراموش کنند. کاش میشد برقصم. شادی کنم. کاش کسی میتوانست نزدیکم بیاید. نزدیکِ نزدیک تا وارد شود و بر سطح دور افتادهی سیارهی با خون فرش شدهی قلبم با کفشهای خاکیاش، نقشی ماندگار حک کند، تا رصدکنندهی وفادارش،غمگین نباشد که تنها سیارهی مورد توجهش، متروک است و بیحاصل! بیکس!
۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه
ببینید شما چیزی می فهمید.
نیم ساعت پیش خواهرم با ایرانسل دوستش که طرح داشت تک زد ببیند خوابم یا بیدار، عمو یادگار، بیدار شدم. خواستم جواب ندهم، به سختی خوابم برده بود. به فکر فردا هم بودم که صبح را از دست میدهم. امّا دوستم هم همزمان پیامکی داد که در آخر نوشته میآورم. چند روزی بود که در به در به دنبال یک نرافزار تحلیل اجزای محدود در محیط مکانیکی میگشتم. به غیر از اینترنت که همه پولی بود، ردی از آن پیدا نکردم و شب به یاد همین دوستم افتادم. این هنوز داخل گود پی علم دویدن است. گفتم شاید بتواند کمکم کند. پیامک زدم پرسیدم ABAQUS یا COSMOL میشناسی، گفت شنیدهام. خوشحال شدم و خواب از سرم پرید. بعد از او به خواهرم پیامک دادم که بیدارم. تازه خوابیده بود. جواب داد و احوالپرسی از هم کردیم. هم چون دوستش قرار بود از 3 تا 6 حرف بزند و هم چون خوابش میآمد و هم چون حرف زیادی هم برای گفتن نداشتیم! صحبت 5 دقیقهی دقیق تمام شد. هنگام صحبت چند تکه از پنیر که در بالکن گذاشته بودیم تا خراب نشود، خوردم. بعد دیدم خوابم نمیبرد گفتم یک ساعتی درس بخوانم. خسته که شدم بخوابم، به جای غلت زدن در رختخواب. مشغول بودم ناگهان احساس کردم از درون کاملاً خالی شدم. احساسی بسیار عمیق و مؤثر بود. به قدری پرزور و گیرا بود که انگار نه انگار این چند هفته چه ذوق و شوقی برای آموختن زبان و کار با ABAQUS داشتم. همه چیز رنگ باخت. دقت کردم. احساس همراه با ادراک یک بوی خاص که وجود خارجی نداشت ولی کاملاً حسش میکردم و ته مزهی تلخ باقی مانده از پنیربود. گشتم دنبالهی این ته مزه به پنیرهای سربازی برگشت. حالم به هم خورد. بو را بیشتر احساس کردم، میخواستم تمام اعماء و احشائم را بالا بیاورم. دقیقتر شدم دیدم بیداری این وقت شب، در حالی که همه خوابند ولی تو برای نگهبانی دادن با زحمت زیاد برمیخیزی واقعاً چندشآور است، خصوصاً اگر هر روز خسته و اوراق باشی و هر چند شب هم ناچار به پاس دادن؛ وقتی آزاد هستی اگر بیدارت کنند وقتی منگ خوابی به هیچ چیز در دنیا فکر نمیکنی غیر از این که هر جور شده برگردی به رختخواب، امّا اجبار عمیق سربازی بر این کشش سهمگین هم غالب است. توجهم را به گوشیام، کتابم، 2 فرهنگ لغت انگلیسیام، پتوی زیر پایم و شلوار راحتی که به پایم بود و کتاب ریاضیام که به انگلیسی بود سوق دادم و یادم آمد که در آن فضای پلشت هیچ کدام نبود. پنیر بود، ولی فقط همان 5 دقیقهای که میدادند. چای و نان هم همین جور. نیمه شب اگر تشنه میشدی باید پوتین و فرنچت را هرچند دکمههایش را یکی در میان بسته بودی میپوشیدی و 2 طبقه را خوابآلوده رد میکردی تا از شیر، آب ولرم بخوری. خوب یادم آمد آن بو، بوی تنها شویندهای بود که در اختیارمان بود. صابونهای آبی رنگی که به سفارش ارتش تولید میشد. به آن چیزی اضافه کرده بودند تا بتواند ساسها را بکشد و ما همه چیزمان را از سر ناچاری با آن میشستیم.
از سربازی و آن محیط پلشتش با آن بوی تهوعآورش که همه جا پر بود حالم به هم میخورد.
از کشته شدن در راه وطن حالم به هم میخورد.
از رشادت، از شهادت، از کشته شدن به خاطر حماقتهای عدهای دیگر حالم به هم میخورد.
این هم آن پیامک مسخره:
از دیونه میپرسن چرا دیونه شده؟
میگه:
من یه زن گرفتم که یه دختر 18 ساله داشت، که دختر زنم با بابام ازدواج کرد. پس زن من مادرزن پدر شوهرش شد. دختر زنم پسری زایید که داداش من و نوهی زنم شد، پس نوهی من هم بود. پس من پدربزرگ داداشم بودم. زن من پسری زایید و زنِ پدرم که خواهر ناتنی پسرم بود، مادربزرگ اون شد، پس پسرم داداش مادربزرگش شد و من خواهرزادهی پسرم. پس پسر من دایی برادرم، پدرم شوهرخواهرِ پسرم و من پدرزن پدرم و پسرم دایی من و من پدربزرگ برادم شدم و زنِ پدرم دختر من و من پسر اون و پسر برادر مادرم. خلاصه یه دفعه سر از تیمارستان در آوردم.
حالا شما بگید من حق داشتم بیخواب بشم و اون احساسات قمر در عقرب رو بازیابی کنم یا نه؟!
از سربازی و آن محیط پلشتش با آن بوی تهوعآورش که همه جا پر بود حالم به هم میخورد.
از کشته شدن در راه وطن حالم به هم میخورد.
از رشادت، از شهادت، از کشته شدن به خاطر حماقتهای عدهای دیگر حالم به هم میخورد.
این هم آن پیامک مسخره:
از دیونه میپرسن چرا دیونه شده؟
میگه:
من یه زن گرفتم که یه دختر 18 ساله داشت، که دختر زنم با بابام ازدواج کرد. پس زن من مادرزن پدر شوهرش شد. دختر زنم پسری زایید که داداش من و نوهی زنم شد، پس نوهی من هم بود. پس من پدربزرگ داداشم بودم. زن من پسری زایید و زنِ پدرم که خواهر ناتنی پسرم بود، مادربزرگ اون شد، پس پسرم داداش مادربزرگش شد و من خواهرزادهی پسرم. پس پسر من دایی برادرم، پدرم شوهرخواهرِ پسرم و من پدرزن پدرم و پسرم دایی من و من پدربزرگ برادم شدم و زنِ پدرم دختر من و من پسر اون و پسر برادر مادرم. خلاصه یه دفعه سر از تیمارستان در آوردم.
حالا شما بگید من حق داشتم بیخواب بشم و اون احساسات قمر در عقرب رو بازیابی کنم یا نه؟!
۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه
?Which is more beautiful
روزگاری در دیاری آوازهی قلب زیبای جوانی مدتها بر سر زبانها بود. قلب جوان شاداب، تازه، براق، جذاب بود و بینقص و آسیب. خبر آمد میگویند قلب پیری هست که زیباتر از قلب جوان است. جوان کنجکاو و حساس شد. به دیدار او رفت. قلب پیر، پر بود از زخمها و خراشهای برجای مانده از گردش روزگار، امّا زیبایی فراوان آن جوان را شیفته ساخت تا آنجا که عاشقش شد و تکهای از قلب خود را پیشکش و به جایش و نه در عوض قسمتی از قلب خراشیدهی پیر را جایگزین کرد.
جای زخمی از عشق پیر بر سطح صاف قلب جوان، چون پارهی ماه بر آسمان تاریک، آشکارا میدرخشد و قلب دیگر چون گذشته اعیان، جوان و دستنخورده نیست. امّا به اذعان همگان زیباتر شده است!
بسیار زیباتر!
یادآوری از داستانی کوتاه که خیلی قدیم خوانده بودم. نه یادم میآید اصلش چه بود و نه مال که بود.
جای زخمی از عشق پیر بر سطح صاف قلب جوان، چون پارهی ماه بر آسمان تاریک، آشکارا میدرخشد و قلب دیگر چون گذشته اعیان، جوان و دستنخورده نیست. امّا به اذعان همگان زیباتر شده است!
بسیار زیباتر!
یادآوری از داستانی کوتاه که خیلی قدیم خوانده بودم. نه یادم میآید اصلش چه بود و نه مال که بود.
برچسبها:
داستان,
نا چرندیات
۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه
از کرامات شیخ ما این است...
معمول است که دنائت و تعالی پدیدهها را نسبت به هم، با زیربنا و رویساخت بودن یکی برای دیگری بیان میکنند. بزرگان برقراری امکانات بنیادی را مانند خوراک، پوشاک، مسکن و ... پیشنیاز شکلگیری تمدن فاخر بشری میدانند، و مثلاً میگویند: تفکر متعالیتر از تناول است. با این حال به گفتهی عرفا فکر وقتی کار میکند که شکم پر نباشد و میبینیم که فکرِ همه، پر کردن شکم است، یعنی نقض غرض!
امّا نکته اینجاست که تفاوتی پایهای وجود دارد بین تفکر و تقلا. با این نگرش شاید بعضی اشراقات و ارادات بیشتر قابل موشکافی باشد.
امّا نکته اینجاست که تفاوتی پایهای وجود دارد بین تفکر و تقلا. با این نگرش شاید بعضی اشراقات و ارادات بیشتر قابل موشکافی باشد.
برچسبها:
نا چرندیات
اشتراک در:
پستها (Atom)